ایکاش چشمانم نمیدید….
فوجی از مردمان بینوا در حالی که همه آنها سرها ودستهایشان را بالا گرفته بودند، سایه به سایه، پشت سر هلیکوپترهای امداد رسانی، افتان وخیزان میدویدند تا مگر چیزی از کیسههای پرتاپ شده بر گل ولای، نصیبشان بشود. تقصیر موقعیت فیلمبرداری بود که وقتی این صحنۀ دردناک را میدیدی، حس میکردی از آن بالا میتوانی همۀ مصائب این زمین را یکجا نظاره بکنی. پیالۀ کوچک دل من لبریز شد، دوباره بی اختیار از کانون نگاه دیدگان خسته و درماندۀ این فلکزدگان به بالا خیره شدم؛ به کجا مینگرند؟
نخست این پرندۀ مصنوع دیده میشد گویا نمایندۀ تکنولوژی مدرنی بود که به رغم همۀ بیجانی سرد خویش، دردهای این بیچارگان را فریاد میزد، وبعد احتمالا «آسمان گرفته» که هنوز بغض دلش تا آخر خالی نشده بود و هر لحظه ممکن بود نعره بکشد وتمام داغهای توده شدۀ درون خویش را در تندبار رعب آور بر سر این مردمان شوره بخت بریزد، اکنون بالاتر و بالاتر، آیا ماورای آسمان هم چیزی هست که رو به سوی او بکنند؟ معمولا آنچه به ذهنها خطور میکند خداست.
شاید این دستها و سرها که به بالا بلند شده است متوجه خود خداست. شاید پرسشی ریشه ای تر از خدا، آهی کشیده شده به بی انتهایی ناپیدای این هستی معماگون. نجوا ونیایش دل بیچارهها در دلم طنین میافکند وتکرار میشد؛ خدایا میبینی شرایط بشری ما را ؟ میبینی فقر وشوربختی ما را؟ میبینی که یکچند در لهیب تعصبات مذهبی میسوزیم، آنگاه قربانی تعارضهای فرقهای و عقیدتی میشویم؟
میبینی که از چالۀ نظم آهنین نظامیان به چاه نا آرامیها میافتیم؟ میبینی گرفتار جهالتها و عصبیتهای ناشی از پریشانی ذهن وطینت بشری شده ایم ودر همان حال با آشفتگی طبیعت سماوی وارضی نیز دست به گریبانیم؟ میبینی میهمانان نوزاد ما را که مگسهای هراسان به سر وصورتشان پناه برده اند؟ میبینی مادران سالخورده ای که نظاره گر درماندۀ فرزندانی هستند که سیل آنها را با خود میبرد؟ میبینی سقفهای پوشالی و دیوارهای گلینی گه فروریخته؟ خانههایی که ویران شده؟ گلیمهای پاره ای که برگل نشسته؟…
و این آه و ویلها همچنان در گوشم تکرار میشد وطاقتم را طاق میکرد که ناگاه احساس کردم گویا ندای نهفته ای از آن سوی روزن کوچک دل بیچارۀ من به گوش میرسید:«اناَ فی المنکسرة ِ قلوبُهم» (من در دلهای شکسته هستم) ؛ آن سرّی که در هستی وفراسوی همۀ ابهامات و شرور و پوچیهای سهمگینش در کمال اختفاست، خدایی است که در این نزدیکیهاست، روی آگاهی آب، روی قانون گیاه. خدایی که در امید لرزان بشری برای شجاعت بودن و در پی معنا دویدن به انتظار نشسته است، خدایی که از درون دل و وجدان آدمی و از عمق خرد وتدبیر او صدا میزند، خدایی که به ما و به همۀ بشریت الهام میبخشد تا گره فروبستۀ عالم را به سرانگشت عقلانیت، فضیلت و معنویت و مشارکت بگشاییم.
…و من مانده بودم در میان این بیم وامید. هزارتوی پرسشهای عنیف کهنسال همچنان در دل من به ازدحام بر میجهیدند اما تو گویی از نقطۀ نامعلوم ِ یک حسّ مبهم و یک امید زلال اهورایی، همچنان بر برهوت تاریک این پرسشها، روشنی میچکید: نمیبینی فضیلتهای مدنی دنیای مدرن را که بی ریا به حمایت برخاستهاند؟ نمیبینی مردمان کم و بیش موفق در اینجا و آنجا را که به مدد آموزش و یادگیری مدرن با بسیاری از جهالتها و تعصبات، و به مدد «علم مدرن» با بسیاری از فقر و بیماری و بدبختی و فجایع طبیعی رویارو شدهاند؟ نمیبینی تکاپوی نهادمند بین المللی را؟ نمیبینی مدیریت بحران را؟ نمیبینی که انسانیت با چنگ ودندان از اصالت ریشههای خود برای نیکبختی دفاع میکند؟ نمیبینی؟ نمیبینی؟…
ومن این خیالات را گذاشته و گذشتم و رو به همسایههای ماتم زدۀ خویش کردم و از زبان لسان الغیب شیرازی که خود زبان مبهم ِ آگاهی قومی ما برای مواجهۀ آرام و فعال با صعوبت تاریخ پرحادثۀ مان است، پناه بردم:
«ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور».
م-فراستخواه مرداد 1389
دیدگاهتان را بنویسید