کلمات فراموش شدۀ ما

Published at 13 سال ago

برداشتی از فیلم «ابدیت و یک روز»

 

ابدیت و یک روز[1] فیلمی درام از  تئو آنجلو پولس[2](1998) است؛ کارگردان یونانی که اخیرا( ژانویه 2012) در گذشت.

این فیلم نیز مثل بقیه فیلمهایش، درگیری ذهنی یک مؤلف جدی با  مسائل اجتماعی مانند مهاجرت، هویت، زبان، کودکان  و مانند آن است.

بچه‌‌‌‌‌‌‌‌های آوارۀ آلبانیایی در خیابانهای یونان با  انواع  مصائب همچون فقر، ناامنی، قاچاق انسان، سوء استفاده، قتل و جنایت دست به گریبان هستند. منتهای کاری که یک جامعه با این وضعیت دارد طبق معمول مأمورانی است که برای دستگیری و جمع آوری این نشانه‌‌‌‌‌‌‌‌های سؤال از متن سانسور شدۀ زندگی گمارده شد‌‌‌‌‌‌‌ه‌اند؛ تا از شهر‌‌‌‌‌‌‌،حفظ ظاهر بکنند.

تعارض،  بظاهر ساده ولی بسیار عمیق وتأمل برانگیز است:چراغ قرمز سر چهار راه وخط کشی‌‌‌‌‌‌‌‌ها،  به عابران سواره وپیاده دقیقاً‌‌‌‌‌‌‌ می‌گوید چه وقتی بایستند و چه وقتی بروند اما کسی نمی گوید که تکلیف این کودکان  آوارۀ خیابانی چه‌‌‌‌‌‌‌ می‌شود. نصیب آنها از این «نظم قانونی» شاید فقط همین قدر است که بتوانند در فاصلۀ کوتاه توقف ماشینها، شیش‌‌‌‌‌‌‌ه‌ای دستمال بکشند وسک‌‌‌‌‌‌‌ه‌ای با صد فیس وافاده از دست آدم‌‌‌‌‌‌‌‌ها بگیرند.

آلکساندر؛ شاعر در فکر فرورفتۀ سرگردان و شوریده(که برونو گانز[3] نقش او را به زیبایی بازی کرده است) سرنوشت دردناک پسرک بینوای آلبانیایی را از نزدیک نظاره‌‌‌‌‌‌‌ می‌کند و منتهای اعتراض مستأصل شدۀ خود را در چهار راه ابراز‌‌‌‌‌‌‌ می‌دارد( ایستادن در چندین بار تکرار چراغ سبز و فرو رفتن ب‌‌‌‌‌‌‌ه‌اندیشۀ مهاجر شش هفت ساله‌‌‌‌‌‌‌، آن گاه حرکت کردن وقتی که چراغ قرمز است!)‌‌‌‌‌‌‌.

وقتی سیستم‌‌‌‌‌‌‌‌های عقلانی و  اجتماعی و حقوقی از حل رضایتبخش مسائل حیات ما در‌‌‌‌‌‌‌ می‌مانند، مؤلف به صور خیال و  احساس زلال شاعران پناه‌‌‌‌‌‌‌ می‌برد تا کلمات فراموش شدۀ زندگی را جستجو بکند. شاعر امروزی با شبح شاعر نسلهای پیش همدست‌‌‌‌‌‌‌ می‌شود تا فاصله‌‌‌‌‌‌‌‌ها را درنوردد‌‌‌‌‌‌‌، طومار زمان را بپیچد، زیبایی‌‌‌‌‌‌‌‌های عالم وآدم  را زیر ذره بین دوربین بزرگ بکند بلکه با آنها بتواند زهر  انبوه شرور وتلخی‌‌‌‌‌‌‌‌های زهراگین را اندکی بگیرد و اضداد را به زیستن با هم فرابخواند.

شگفتا  یک دورۀ کامل معیوب از  تراژدی  وجود دارد: کودکان بی پنا‌‌‌‌‌‌‌ه‌اند، مهاجران نامی ندارند که به آن صدایشان بزنیم(حتی در این فیلم!)، جنازۀ فراری‌‌‌‌‌‌‌‌ها در مرز آویزان است، کشتگان  در سردخانه‌‌‌‌‌‌‌‌ها آغشته به خون یخ زد‌‌‌‌‌‌‌ه‌اند، عشقها  ووصلتها بر هم خورده است، همسران وهمدمها از دست رفته است‌‌‌‌‌‌‌، مادران تنها ماند‌‌‌‌‌‌‌ه‌اند، آنها دیگر خداحافظی پسران شان را که دیر به دیدارشان آمد‌‌‌‌‌‌‌ه‌اند نمی شنوند، سالخوردگان راهی جز مکانهای سالمندان  ندارند، کسی از آشنایان، سگ آنها را نیز نگهداری نمی کند، پزشکان جواب‌‌‌‌‌‌‌ می‌کنند، مرگ در این نزدیکی انتظار‌‌‌‌‌‌‌ می‌کشد، پرچم؛ سرخ است  ودلها پر از قهر ونفرت  است، خانۀ خاطرات ویران‌‌‌‌‌‌‌ می‌شود، آثار گذشته رو به زوال اند، جامعه آلزایمر گرفته است، زبانهای بومی از یاد‌‌‌‌‌‌‌ می‌روند  و  در معرض نابودی اند،  شاعران در کوچه‌‌‌‌‌‌‌‌ها در بدر برای خریدنِ! کلمات فراموش شدۀ ادبیات،  دوره گردی‌‌‌‌‌‌‌ می‌کنند و.. باوجود این، اروس حیات زیر خاکستر همۀ این ابهامات، همچنان‌‌‌‌‌‌‌ می‌تپد.

گویا مؤلف‌‌‌‌‌‌‌ می‌خواهد دلداری مشهور همیشگی مان به یکدیگر را تکرار بکند: زندگی به رغم تمامی تردیدها همچنان زیباست، «زندگی شیرین است[i]»، ببینید: خند‌‌‌‌‌‌‌ه‌ای در میان گریه‌‌‌‌‌‌‌‌ها‌‌‌‌‌‌‌ می‌دود، عشق  هست،  خاطره هست،  سنت‌‌‌‌‌‌‌‌های شادمانی در زندگی روز مرۀ مردمان است، رؤیا هست، آرزو هست، مرام هست، شکوهی در طبیعت هست، دریا هست، موج هست، آسمان هست، ترانه هست‌‌‌‌‌‌‌، نغمه هست و…

غلغلۀ جشنی که برای پسر مستخدم برپا شده است و رقص او در استقبال از عروس و مشایعت بزرگ وکوچک، از چشم نوازترین صحنه‌‌‌‌‌‌‌‌های یک درام غمبار اجتماعی است که مردم به  شاعر سیه پوش که در فکر فرورفته و غمزده  است، «شجاعت بودن وادامه داشتن»‌‌‌‌‌‌‌ می‌آموزند.

همسای‌‌‌‌‌‌‌ه‌ای ناشناس از پنجرۀ نیمه باز روبه رویی‌‌‌‌‌‌‌، از پشت درهای بسته و از همه جا، به ترنم احساس فروخوردۀ الکساندر  پاسخ موسیقایی مبهمی‌‌‌‌‌‌‌ می‌دهد. مردگان به میهمانی خیال زندگان‌‌‌‌‌‌‌ می‌آیند تا شاید دربارۀ به هم تنیدگی خیر وشر در طرح زندگی توافق بکنند، رضا بدهند وگره از جبین بگشایند‌‌‌‌‌‌‌، تا شعرهای ناتمام زندگی را بسرایند، آیا راهی جز این هست؟

در پایان فیلم، الکساندر به صرافت‌‌‌‌‌‌‌ می‌افتد که در عوض انتظار منفعلانۀ مرگ، از شور زیستن استقبال بکند و رقص او با آنا(همسر درگذشته اش) اقتباس ناشیانۀ شاعری مردّد از مردمان مصمّم کوچه وبازار شهر است: «آنا!این روز روزی است که من از تو درخواست کرده ام‌‌‌‌‌‌‌… خیلی دیر، شب هنگام [ii]».

آری ابدیت بیکران در دل همین لحظه‌‌‌‌‌‌‌‌های کوتاه وتنش‌‌‌‌‌‌‌‌های گذران است. حتی یک روز زندگی نیز‌‌‌‌‌‌‌ می‌تواند به وسعت جاودانگی  بسط پیدا بکند وعمق ومعنا بگیرد. مهم نگاه ماست، مهم این است که چگونه خود را ‌‌‌‌‌‌‌ می‌فهمیم، چگونه آدمها و حیوانات و طبیعت و اشیای پیرامون خویش را‌‌‌‌‌‌‌ می‌فهمیم و  تجربه‌‌‌‌‌‌‌‌های خود را چگونه معنا‌‌‌‌‌‌‌ می‌کنیم.

 

PDFlogo

[1] Eternity and a Day

[2] Theodoros Angelopoulos

[3] Bruno Ganz

[i] Sweet is the life

[ii] One day, I had asked you….. very late in the night

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *