گاهی ما هستیم وتمناهای بیغرض زیستن. گاهی ما به طبیعت(طبیعت خود، یا طبیعت پیرامون) نزدیک میشویم، در بیخبری چشمان مداخله گر فرهنگ وجامعه.
سپیدۀ سحر سر برنیاورده بود: جمع درختان، شکوه آسمان، زلال هوا و یاسهای زرد وحشی با اجتماعی محتشم؛ ایستاده برشاخهها و نشسته بر زمین، گوش به آهنگ آرام نسیم؛ خود را عیان و بیان میکنند.
فضایی آکنده از بوی عطر یاس، مسحور میکند. وسوسۀ وجد وسماع بر میانگیزد؛ چنان که تمام هستی تو گویا دستی شده است افشانده، و شرح احوالش استادی چنین گفته: « هیچت ار نیست … دست که هست ؛ چون به رقص آیی و سرمست بر افشانی دست، پرچم شادی و شوق است که افراشته ای، لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست… وه، چه نیروی شگفت انگیزی است، کوه را چون پر کاه از سر راهت بردار…»[1].
…القصه در این افت وخیز بودم که قرار از کف برفت و زیاده خواستن در من بجنبید. مشتی از یاسهای توده شده بر پای درختان را برگرفتم تا آن عطر دل انگیز را با بینی خود بیشتر آشنا کنم. بویی همچنان به مشام میرسید اما دیگر آن حسّ غریب منتشر در فضا نبود که در ابتدا بر من وارد میشد و تا عمق جان نفوذ میکرد.
بی گمان اگر یاسها لختی نیز در تطاول مشت زیاده خواه من میماندند، پلاسیده وگندیده میشدند. من راز مستوری ودلبری بوی عطر یاس را از او ستانده بودم و فراخنای سرکش مشاعش را در تنگنای مشتهای تصاحب خویش به اسارت در آورده بودم واکنون صراحت مبتذل آن برگهای بیجان هیچ نمی توانست جلوه ای بکند، دلی ببرد و آن گاه پنهان بشود.
با خود گفتم، فلان! داستان معانی هم بدین قرار است. معانی آزاد مثل شمیم مبهم یاسهاست که هرکس حسب حال میتواند از آن بگذرد، سرشار بشود ، حسی بکند و نیاز درونی خویش برآوَرَد. معانی وقتی در فضای سیال و مشاع به سر میبرند و درهاله ای از ناتعینی و ابهام، بی خبر میرسند، پس نفحات انس میشوند، بشارت میدهند، دل میستانند و آتش بر جانهای شیفته میزنند.
اما همین معانی چون به اسارت ایدئولوژیها در آمدند، وقتی محصور تصاحب متولیان شدند و رنگ کالای رسمی صریح و خصوصا انحصار دولتی به خود گرفتند؛ به ابتذال دچار میآیند و میگندند. این معانی دیگر رازی در دل ندارند تا جستجو بکنی، توسّعی در آنها نیست، تنگ اند، پهناور وخیال انگیز نیستند و با جریان آزاد احساس مردمان درنمی آویزند.
سحرگاه جمعه، 5 خرداد1391
دیدگاهتان را بنویسید