هریک از ما برای آن اینجا هستیم که کاری خاص بکنیم. امروز صبح حادثه ای روی داد. به یاد تأملی افتادم که دیدن یک فیلم مرا به آن واداشته بود . یادداشتم بر آن فیلم را در اینجا میآورم.
«ادراک زن[1] » فیلمی از مارتین برست[2]( 1992 ) وبرندۀ جایزهی اسکار است که آل پاچینو در آن نقش یک سرهنگ بازنشستۀ آمریکا را بازی میکند. ماجراهای اوست با چارلی سیمز[3] که کریس دی اونیل [4]در نقش او و بسیار خوب بازی کرده است.
این چارلی همان جوان یتیم فقیری است که در آستانۀ ورود به دانشگاه، دشوارترین انتخابهایش را در دو راهیهای زندگی و رفتار با صدای وجدان درونی تجربه میکند. در «بیرد»[5]، مدرسۀ پیش دانشگاهی ممتازی درس میخواند که صرفا از طریق بورس تحصیلی به پشتوانۀ استعداد وپشتکار تحصیلی خود( ونه تعلقات طبقاتی) به آنجا راه یافته است. مؤسسه ای آموزشی در سطح بالای استانداردها که هدف آن راهی کردن محصلان خود به دانشگاههایی مانندهاروارد وکمبریج است. با مدیری منضبط که سختگیریهای زیاده از حدّش شیطنت محصلان ماجراجو را تحریک میکند. همین امر به اجرای نقشه ای در دست انداختن مدیر در محوطه مدرسه منجر میشود. محصلانی که پشت این برنامه بودند کیستند؟ پای دونفر به به میان میآید که برحسب تصادف طرح ریزی آن چند نفر محصل ماجراجو را دیده اند. این دو شاهد صحنه یکی جورج[6] است، با پدری متمکن ومتنفذ ودیگری چارلی مأخوذ به حیا ، بیکس وبینوا.
اکنون مدیر مدرسه از هر دو شاهد میخواهد آن آدم بدها را لو بدهند . مدیر با شامۀ تیز خود میداند که یکی از این دو، پشتگرم به جیب پدر است. برای همین است که او را رها میکند و محکم گریبان چارلی را میگیرد وچون نقطۀ ضعف دیگری در شخصیت او پیدا نمی کند، وعدۀ تنها سهمیه مدرسه را میدهد که دانشگاه هاروارد برای محصلان بی بضاعت قرار داده است. چیزی بی نظیر وجانشین ناپذیر برای چارلی با هوش واستعداد. ودر برابرش تهدید هم میکند که اگر چارلی سر باز بزند، استحقاق قانونی بورسیه اش را در مدرسه از دست خواهد داد و اخراج خواهد شد.
چارلی بقدری با تنگناهای مالی دست وپنجه نرم میکند که مجبور است برای تهیۀ بلیت جهت رفتن به شهر خود در تعطیلات کریسمس به کار آخر هفتۀ دانشجویی متوسل میشود. همین امر سبب میشود سر وکارش با افسری عالیرتبه بیفتد که بینایی خود را از دست داده ودچار یأس شده است. جناب سرهنگ فرانک اسلید [7] که نوستالژی نیرومند دوران خدمتش با اوست اما نمی تواند تجربههای نا بینایی و تنهاییهای دوران بازنشستگی خود را به طور رضایتبخشی معنا بدهد. گویا برای همین است که مرتب با افراط در خوردن مشروب میکوشد تا از سپهر آگاهیهای دردناک خویش فرار بکند .
چارلی اکنون باید برای تهیه پول وپلای مورد نیازش چند روز از مردی نابینا نگهداری بکند که به دلیل مسافرت آخر هفتۀ خانواده اش در منزل تنها میماند. سرهنگی که خلق وخوی تندش باخانواده (خواهر زاده وفرزندانش) چارلی را در اولین ورودش به محوطۀ خانه او را ترسانید وبه فکر انصراف انداخت. مخصوصا که جناب سرهنگ به محض ورود چارلی به اتاقش با او نیز همان بدرفتاری وبد زبانی کرد که با خانواده اش. چارلی میخواست عطای این مختصر پول را به لقایش ببخشد اما خواهرزاده سرهنگ به او گفت «در عمق وجود این مرد میتوانی محبت و مهر را پیدا کنی» وچارلی را دلگرم به ماندن کرد.
اکنون چارلی است و سرهنگی که شکست روحی خود را در لایه ای غلیظ از غرور پنهان میدارد و میکوشد از طریق خاطرات جنتلمنیها و دیسپلینهای دوران خدمت در تنوع لباسهای پرنشان نظامی،کت وشلوارهای جوراواجور، ادکلنها، خوش پوشی، رفتن به رستورانهای مجلل در شهری با زرق وبرق مثل نیویورک ، دیدار متبخترانۀ دوستان وآشنایان ، مغازله با زنان و هوار کشیدنهای بظاهر شادمانه و مستانه؛ رضایتی برای زندگی خویش به دست بیاورد.
ولی هیچ یک از این امور بیرونی نمی تواند برای تهی شدن وجودی و آن تصویر ناخوشایند ذهنی او از خویش، کاری بکنند. پی در پی احساسی سرد و بی معنا او را از درون آزار میدهد. در آن سوی چهرۀ سرهنگ پرافتخار که بدخلقی و لاف زنی او حتی نزدیکانش را نیز از کوره به در میکند، مردی پنهان شده است که از همه چیز بریده و مدام به فکر خودکشی وگریختن از بودنی است که دیگر دلیلی برای آن پیدا نمی کند؛ «روزی به دیدن این مزخرفات پایان میدهیم که میمیریم [8]».
تصویری سیاه از عالم وآدم ذهن وجانش را تسخیر کرده است، فضای تاریکی که در این میان بدتر از همه(بدتر از همه اشیا وآدمهای پیرامون) با سایۀ سیاه خودش دست به گریبان است. موجودی شکست خورده به نام اسلیدی، در دنیایی تهی که دیگر نه صدای وجدانی در آن به گوش میآید و نه کورسوی معنایی چشمک میزند.[9] او اینک در بهترین مدل اتومبیل با راننده به رستوران میرود واز چارلی میپرسد چرا اینقدر گرفته وسنگین است. چارلی از چالشهای درونی خود بر سر دوراهی های اخلاقی اش میگوید واو پاسخ میدهد: «همه پوچ ومزخرف است، دروغ بگو، لو بده، خیانت کن».
چارلی اما هنوز میخواهد پی آوازی در آن دورها بدود، دوست ندارد اصالت هستی خویش را به یک بورس دانشگاهی بفروشد؟ نمی خواهد مدرکی به دست آورد در حالی که خود را از دست داده است؟
اوج مجادلۀ دو تیپ فکری، که یکی هنوز تشنۀ معناست ودیگری با گم گشتگی دست وپنجه نرم میکند، آنگاه است که سرهنگ دست به سلاح کمری خود شده وقصد مغزش را کرده است و چارلی میکوشد مانع این خودکشی بشود. جوانک میپرد تا سلاح را از دست او برباید، سرهنگ بشدت مقاومت میکند و تا تهدید به کشتن خود چارلی نیز پیش میرود: «چارلی زیستن یعنی چه؟ همه چیز تاریک است»[10]، من چه بد وپوسیده وفاسد هستم[11]، دلیلی برای بودنم نیست. چارلی پاسخ میدهد : «نه تو بد نیستی، تو فقط به دردی دچار گشته ای[12]». من دو دلیل برای بودن تو میگویم:« تو میتوانی قشنگ برقصی، تو میتوانی قشنگ رانندگی بکنی[13]»
پس گویا در اینجا «کلمه»[14] است که سپهر اندیشۀ سرهنگ را دگرگون میکند. سازۀ ذهنی سیاه او برهم میخورد. روزنی از دیوار وجودش پیدا میشود به سوی روشنایی. تنها چند قدم تا یک تصویر مثبت از خویش باقی است، همان جوهرۀ انسانی که خواهر زاده اش در ابتدای کار به چارلی گوشزد کرد: «در عمق وجود این مرد میتوانی محبت و مهر را پیدا کنی»
روز محاکمۀ انضباطی مدرسه فرا میرسد. همه محصلان با اولیا و امنای مدرسه در اجتماعی بزرگ فراخوانده شده اند. در یک سوی جایگاه متهمان دو صندلی قرار دارد که جورج با پدر متمکنش نشسته اند ودر سوی دیگر یک صندلی تنها برای چارلی. پرسش آقای تراسک[15]، مدیرمدرسه از جورج آغاز میشود. اما او پشتش محکم است و از این مرحله جان سالم بدر میبرد. نوبت به چارلی میرسد. چارلی مقاومت اخلاقی میکند وکسی را لو نمی دهد. نتیجه معلوم است. مدیر ضابطه گرا ! میگوید چارلی ضوابط مدرسه را تحقیر میکند و باید اخراج بشود. نفسهای همه محصلان در سینه حبس شده است.
ناگاه چارلی، مردی را با عینک دودی و شیک پوش در وسط سالن میبیند که به سوی جایگاه متهان میآید. او کسی جز جناب سرهنگ نیست. چارلی یک صندلی دیگر میآورد و سرهنگ را درکنار خود مینشاند. اسلید بلند میشود با نطقی آتشین خطاب به مدیر، که ادعانامه ای علیه نظام آموزشی ظاهر سازانه[16] وتصنعی است.
نظام تربیتی که استانداردهای پداگوژیک بالایی دارد و مدعی ساختن رهبران آیندۀ جامعه است اما برای فرزندان یاد میدهد که به همدیگر خیانت بکنند، اصرار دارد جبهه بندی آدم خوبها و آدم بدها در میان بچهها راه بیندازد. نظامی که در پس همه لفاظیهای ظاهری وفراسوی برنامههای درسی آشکار ، در عمل ودر برنامۀ درسی پنهانش به مردان آینده ( لابد تعدادی تکنوکرات وبورکرات به قول فرانک: از نوع جرج بوش )می آموزد که ثروت ونفوذ مادی وطبقاتی وجیب بزرگ پدران[17]، تعیین کننده تر از هرچیز دیگر است.
نظامی که اطلاعات تکنیکی میدهد ولی روحیات معنوی بچهها را از آنها میستاند[18]. از آنها میخواهد روحشان را معامله بکنند ودرستی[19] ودلیری[20] را از دست بدهند. وقتی چارلی بر سر دوراهی اخلاقی میخواهد راه درست را درپیش بگیرد همین نظام آموزشی که مدعی تعلیم وتربیت واخلاقیات است، مانع او میشود[21]….
صدای سوت وکف در سالن پیچیده است. بازی انضباطی آقایان بر سرشان آوار شده است. اصرار مدیر به اتهام برهم زدن نظم توسط اسلید بی نتیجه مانده است[22] و چارلی از مخمصه نجات یافته است. فرانک اکنون در لذت همراهی با فضیلتهای فراموش شدۀ انسانی به خانه برمی گردد. اوتا ساحل دریای مواج درون خویش را تجربه کرده است. سرهنگی که پیشتر برای شانه خالی کردن از قضاوتهای چارلی جوان دربارۀ رفتارهای نابخردانه اش به او میگفت: «منو سرزنش نکن چارلی، من نمیتوانم ببینم»، اکنون میفهمد که:
ما در دوراهیهای زندگی معمولا می دانیم راه درست کدام است اما به خاطر دشوار بودنش، از آن طفره میرویم.[23] مهمتر از همه این است که اکنون اسلید تصویری مثبت از خود دارد. میکوشد به تجربههایش هرچه هم سنگین باشند معنایی بهتر بدهد و ارزشهایی در بودن خویش بجوید.
ادراک او از زنان نیز گویا ارتقا یافته است، زنانی که آنها را همچون یک شیء بوییدنی میدید، در آن سوی عالم تیره وتار درونی مانده اند واکنون او با زنی سخن میگوید که برای خود کسی است، سوژه ای برای خویش است ونه ابژه ای برای یک مرد. سرهنگ از پلهها بالا میرود، در ناباوری کودکان خانه، او سعی دارد عمو فرانک ِ خوش اخلاقی باشد، با بچهها بازی بکند، آنها را دوست بدارد وخودش را.
[1] Scent of a Woman
[2] Martin Brest
[3] Charlie Simms
[5] Baird School
[6] George
[7] Frank Slade
[8] The day we stop looking, is the day we die
[9] Haven’t you heard? Conscience is dead.
[10] What life?!? I got no life! I’m in the dark here! You understand? I’m in the dark!
[11] I’m bad. I’m not bad no. I’m rotten.
[12] You’re not bad…you’re just in pain
[13] I’ll give you two- you can dance the tango and drive a Ferrari better than anyone I’ve ever seen
[14] logos
[15] Trask
[16] What a sham!
[17] Big Daddy’s pocket
[18] you are killing the very spirit this institution proclaims it instills
[19] integrity
[20] courage
[21] Now here’s Charlie, he’s come to the crossroads. He has chosen a path. It’s the right path. It’s a path made of principle, that leads to character. Let him continue on his journey
[22] Sir, you are out of order!
[23] Now I have come to the crossroads in my life. I always knew what the right path was; without exception, I knew. But I never took it. You know why? It was too…damn…hard.
دیدگاهتان را بنویسید