تابور، فیلمی سوررئال از وحید وکیلیفر است، فیلمساز جوان و خلاق کرمانشاهی؛ با صورتهای عالی خیال. در تابور، او گویا تحت تأثیر فیلمهایی از تارکوفسکی مثل استاکر است. صحنههای فیلم از بیدارشدن شبانۀ مردی سمپاش آغاز میشود، در اتاقکی سر به سر پوشیده با فویل آلومینیومی و حفاظهایی در برابر تشعشات ناشی از تکنولوژی مدرن… لباس سرهم عایق خود را میپوشد و کلاه محکم به سر میکند، مثل لباس فضانوردان. سر و صورت میپوشاند، تلمبه گرازهاش را بر میدارد و با موتور سیکلت دونفره و کهنۀ اسقاطی خود بیرون میزند.
شهری مدرن در مه و غبار، فجعتبار، آلوده در خلوت شبانه، هیچ روز روشنی در سرتاسر فیلم نیست، ساختمانها و برجها و سوسوی چراغها، شهر ارواح. از تونلها عبور میکند، به شهرکی میرسد(گویا شهرک اکباتان است)، سکوت وحشتزای بلوکهای خالی، آسانسورهایی که کار نمیکنند و پلههای نجات فلزی، پیچ در پیچ و حلزونی تا قعر تاریک و سیاه… موتورخانۀ این زندگی پر زرق وبرق، تاریک و ترس آور شده است و پر از موجوداتی موذی…
درها بستهاند، انسانها را نمیبینیم، شهری در محاصرۀ فلزات وسیمانها وتکنولوژی… آیا بشر قربانی هنرمندی خود شده است؟ در فیلم، مردمان را نمیبینیم؛ مگر بندرت، پشت درهای بستۀ خانه های شان شاید بشود سراغ شان گرفت، مثل کرمهای ابریشمی که در پیلههای خود تنیده، محصور وقربانی شدهاند…
صدای پای سمپاش است که در راهروهای خالی میشنویم؛ زنگ درِ یکی از واحدهای آپارتمانی را میزند و مردی بیمار با تأخیر بیرون میآید. هیچ ارتباطی، هیچ گفت وگویی نیست، «کلام» نیز گویا به پایان خود میرسد…مرد بیمار همراه مرد سمپاش، آن پله های اضطراری را در تاریکی و بسختی پایین میآیند، سمپاشی بدقت انجام میگیرد اما نافرجام، انسانیتی خسته وبشریتی مغموم…
مرد بیمار از پای در میآید و برکف راهرو میافتد، سمپاش به اورژانس خبر میکند، باز مردمانی نیستند که به سراغ او بیایند مگر آدمهایی سازمانی برای انجام وظایف خشک خود. آمبولانس میرسد، دو نفر پایین میآیند ، در برانکارد میگذارند، وظیفههای اداری و خدمات کالایی شده انجام میگیرد، لحظاتی بعد جسد مرد را بر برانکارد از بیمارستان بیرون میآورند… گویا زندگی خالی شده است.
صحنه های دیگر فیلم نیز به همین منوال تکرار میشود، هرجا که مرد سمپاش میرود از آپارتمانهای ارزان قیمت تا ویلاهای گرانقیمت، همه در حصار تنهایی و بیگانگی گرفتارند و سردی و اضطراب و ترسهای مبهم… زندگی ماشینی تکنیک زده، نه تنها راهی پایدار پیش بشر نمیگشاید بلکه خودْ بخشی از نگرانی است. کلمات به پایان رسیدهاند و موسیقی آغاز میشود. کمانچهای از کیهان کلهر که در فضای تاریک و سرد و پرابهام وسرگردان فیلم، میکوشد روزنی از دیوار زمان بگشاید .
تابور فیلمی ساخت شکن یا شالوده گشاست. اصراری در فیلم نمیبینیم که انسجامی از پیش آماده را به ذهن مخاطب عرضه بکند، فقط دعوتی است به تفکر و تفسیر بیشتر؛ شاید تا افقی از نگاهها و گفت وگوها وتأملات مشترک گشوده شد. تابور به جای وعدۀ آرمانشهر، نگران ویرانشهر است.
آیا آنچنانکه از نام (تابور؛ ناف زمین) بر میآید؛ این فیلم شاید داستان رنج عمیقی را در پس پشت خود پنهان کرده که حاصل بریده شدن بند ناف زمین از آسمان و از کائنات است؟ در فیلم بیان اغراق آلودی از استیصال بشر هست. شاید بشر مکافات رفتار مصرف پرستانه وحریصانه و غیر مسؤولانه اش با طبیعت را میبیند و به رغم همه تجهیزاتش از انواع تهدیدها در امان نیست. در فیلم راوی بزرگی نیست، مگر روایتهایی نابهنگام و معدود مانند آنچه در موتورخانه پر سوسک میشنویم: میدونی سوسکها از انسانها تمیزترن. یک تحقیق علمی نشان داده که میکروبهای روی دست آدمها بسیار بیشتر از سوسکهاست…سوسکها محیط حیاتشان کثیفه، خودشون تمیزن…برعکسِ آدمها…
غالب نماها و متنهای این فیلم سرد و رعبآور و اندوهبارند تنها روزنههایی که میتوانند حاوی معنایی و الهامبخش امیدی باشند فضیلتهایی هستند که توگویی واپسین چشمهای نگران بر روی زمیناند و آخرین دستهایی که برای کمک به بشر از آستین بیرون میآیند. در ابتدای فیلم جلوی مرد سمپاش که سوار بر موتور از تونل وحشت عبور میکند، ماشینی را میبینیم که از کار افتاده ودونفر به زحمت هل میدهند و قادر نیستند ، مرد موتورسیکلتش را کنار میکشد ، پیاده میشود و به آنها کمک میکند، بی حرف و خاموش، بی هیچ انتظار… اینجا فضیلتی میبینیم از نوع نیکی کردن ودر دجله انداختن…همانطور که نیم شب به سراغ دوست تنهایی میرود برای سمپاشی محیط زندگیاش، در کار سمپاشی نیز به رغم همه احساس بیهودگی که بر او مستولی است همچنان دقتی وصف ناشدنی به خرج می دهد؛ هیچ جایی و لای درزی را باقی نمیگذارد مگر اینکه سمپاشی بکند. وقتی مرد بیمار بر زمین میافتد برای نجانش باز نومیدانه کوشش میکند، پشت در بیمارستان انتظارش میکشد، غمخواری بشر در تمام وجود او و چهره نگران وچشمانش در هم فشرده شده و ومتراکم و خلاصه شده است. در آن خانه ویلایی با گوشیاش به پشت دیواری گوش میخواباند و در پی منشأ صدایی است که ترس ووحشت بر خانه انداخته است.اینها همه نمونه هایی از آخرین روزنه «اخلاقِ فضیلت» است؛ تو همچنان کار درست بکن ودرست کار بکن حتی اگر هیچ نتیجهای نیز به دست نمیآید.
مرد در نومیدانهتر حالات، به امید مبهمی مقاومت میکند وشجاعت بودن به خرج میدهد، لکههای خونی را میبیند که از درون گوشهایش بر ملافه چکیده است و چه نشانههای نگران کننده. اما برمیخیزد و به زندگی همچنان آری میگوید. از محصورۀ آلومینیومی خویش بیرون میزند و فروتنانه به طبیعتی باز پناه میرد، بدن برهنه خویش را روی تختی در تپهای برفراز شهر میاندازد؛ فضیلت در مناسبات با دیگری، با خود و با محیط هستی.
دیدگاهتان را بنویسید