آزاد که می اندیشیم می بینیم ما همه پرستش چیزی و چیزهایی میکنیم و درگیر کثرت و تفرقه ای از اشیا وآدمها و بُتواره ها هستیم
چیزهایی که میپرستیم با ما هستند ولی نه برای همیشه. خالی وجود ما را هیچ چیز پُر و سرشار نمی کند.
خُنُک آن کلیّت اصیل که چیزی از چیزها نیست. معنایی نهایی که برون می آید و پنهان می شود.
همه چیزها و همۀ معانی از او می آویزند.
در چیزها فقط لمحه ای از او هست و دیگر هیچ؛ جز سایه های تاریک شان.
قومی به فکرت در او مردّدند و قومی در حیرت، متحیرند.
قومی به ایمان می پرستند وقومی به عرفان. به سُکر عشق ومستی می پرستند و یا به شکر حیات وهستی…..
هرچه هست، نیمۀ گمشدۀ ما و نیمۀ گمشدۀ جهان ماست که از او ساده ترین صورتهای زندگی ما و تجربۀ بودنمان معنا میگیرد؛
قدم زدن در پیاده رو، ایستادن در انتظار مترو، آرام بودن در ازدحام غوغایی، گذشتن از کسی، ایستادن دربرابرستمی، دفاع از حقی ، گرفتن دستی و برافروختن شمعی….
دیدگاهتان را بنویسید