خواب دیدم، محشری بود. نفوس خلائق را میدیدم در صورتی دیگر. عالمی بکلی دیگر. از آسمان پرستارۀ خیال من هیچ خبری نبود. آسمان با زمین یکسان شده بود؟ ستارهها خاموش بر خاک افتاده بودند؟
سگان و گربهها همان بودند و گنجشگکان و کلاغان کوچهها همان، اما با رفتاری دیگرسان.
درختان همان، ولی بی تکانی در برگهای شان و بی رقصی در شاخههای شان. و گربهها در کوچه به من خیره شده بودند؛ گویی واقعهای در راه بود…
یاران قدیم را میدیدم مرد وزن به نام ونشان و با خاطرۀ سالها گفت وشنفت مکرر معانی، این بار اما بر سیرتی دیگر، نه آن چنان که تا به حال….، جوقی از آنها گویا برای تعمیر نقش و نگارِ خانههایی مجلل و خالی از سکنه با هم در صحبت بودند، بی آنکه من سخنهای شان را دریابم، چه شد آن عهدهای قدیم؟ بر فضیلتها چه رفته بود؟ خبری نبود. شوقی در نگاهی جاری نمیشد، احساسی مبادله نمیشد؛ کسانی سخن میگفتند، ولی معنایی و دلالتی در سخنها نبود، جوقی دیگر…..
ثروتمندی میان سال که مثل قحطی زدگان بر پشتۀ بیات نانها در نانواییِ تعطیل، سخت افتاده بود ؛ حریصانه پارهپاره میکرد و بیخود میجوید، بدنهایی دیدم که کرمها از آن بیرون میزدند و بر پوستها میلولیدند…..
خودم را! میدیدم با ذهنی خاموش و سرد بی هیچ جنبش، زبانم نمیچرخید، میچرخید ولی آوای کلامی و طنین معنایی نمیشد ….. تو گویی زبان وآگاهی به تعویق میافتاد. بهترین دانشجویان زمانهای دور ونزدیک من و دوستان و همصحبتهای اهل علم مشهور در تکههای از هم گسیختۀ این خواب، یک باره پیدایشان میشد با نگاههایی به هم بی آنکه در صدد مکالمهای باشند، زبان و آگاهی در تعلیق. گوئیا حرامیان به عالم شان شبیخون برده و جهان شان ویران شده…. نفرین شدگان دنیایی شلوغ وخالی.
بهترین کلمات از میان تهی گشته بودند، کوچهها پر پیچ وخم ولی راه به جایی نبود، در کوچه پسکوچههای یک ویرانشهر خاموش، بیهوده میرفتم بدون اینکه به جایی برسم و بدانم کجا میروم.
رکاب زنان بر دوچرخهای بزرگ و فرسوده، با ترس ولرز به مسیر پر از دار و درخت رسیدم، باز همان درختان نگران که در بالا گفتم، یک بار به سه راهی زیبای مخروبهای! رسیدم با چشمههای خشکیده و لجنهای باقیمانده با ته ماندهای از آب زلال!، مرغان کوچک و بزرگ و غازها که لت وپار شده بودند و تکهتکههای شان با پرهای سفید رنگ خونین و پراکنده اینجا و آنجا در لجن فرو رفته.
رهگذری گفت اگر به اینها مختصر دانهای بپاشی، مبعوث میشوند و دوباره آواز سر میدهند و چنین شد. گنجشکان سرد و بیجان و خاموشِ افتاده برخاک، یکباره برخاستند و دیوانه وار بر روی دیوار میرقصیدند و بر زمین میافتادند، گویا خیلی وقت بود که بازیگوشی نکرده بودند، غازها پر کشیدند وبالا گرفتند، اما همچنان خاموشی بود و ابهام، و آنجا بالاتر از همه این جنبوجوشهای موقت، مستولی بود….
خوابی دراز بی تَه و تو، به این پریشانی که از مهیب و غامض آن، همین مقدار در محو خاطرم مانده است … و لحظهای که هراسان از کابوس خویش به سحرگاه روزی دیگر از عالم واقع (13 شهریور 1401) پرتاب شدم، نفَس ام سخت در شمار، چشمانم خیس وخسته… نگران از پنجره اتاق به گوشهای از آسمانهای پهناور دور که هنوز در ازدحام تنگ ساختمانهای خیلی نزدیک، مختصری در دسترس نگاهم به رایگان باقی بود خیره شدم، خیره در سخاوتِ وفور و بیکرانگی، بازْ ستارهها آنجا بودند همچنان آرام؛ پروقار و شوخ، چشمک میزدند، ستارههایی که هنوز آنها نه خاموش شده بودند و نه بر خاک افتاده بودند. و صدایی از جانب بلخ، از ناخودآگاهِ اعماقِ تاریخی خسته در بدن سراسیمهام ارتعاش یافت: «پس تو را هر لحظه مرگ ورجعتی است، مصطفا فرمود دنیا ساعتی است». دوباره روزی در پیش بود با کارهای ناتمام، اوراقی در انتظار خواندن، آناتی در انتظار حضورِ بودن، عزائمی برای مخاطره کردن وبا ابهام هم آغوش شدن و هنوز باز هزاران راه نرفته،
سحر، آواز آن مرغک سالیان سال همدم من، آن غریب آشنا، در کوچه، پشت پنجرهها و بر درختان همچنان با ترانه ای که از ساز هیچ بنو بشری ساخته نیست، به استقبال طلوع جستوخیز میکند و ترنمی که حاوی دعوتی است برای آری گفتن به زندگی با همه ابهاماتش.
کوچهها در انتظار گام زدن و شهامت بودن، معانی دوباره منتظر تراویدن و چکیدن و به همدستی ِ کلمات برای زورآزمایی پهلوانانه با پوچی، دست به نرمی بر شانهاش گذاشتن و آن گاه درآویختن و به هم پیچیدن و برخاک مالیدن و دوباره بازوانش به مهربانی گرفتن و بلندکردن. در ما ظرفیت آغاز هست ودر عالم بسی حیطههای ناشناختۀ امکان، دوباره تجربۀ شروع، دوباره طرح ناتمام زندگی، دوباره به سر و وضع بنیانهای شهری شبیخونگشته رسیدن، دوباره فرزندان را برای سرشار کردن لحظههای تهی گشتۀ خویش فراخوندن وبه شوق آوردن، و بازساختن آیندهای متفاوت، دوباره معنابخشیدن و دوباره رجعتی دیگر، دوباره در انتظار رویدادی برای تازه شدن، و از نو سر گرفتن…
دیدگاهتان را بنویسید