داگ ویل[1] به معنای «روستای سگی» وزندگی سگی، وضعیتی از جامعۀ انسانی ما را با طبیعت این جاندار آشنا به همسنجی مینهد. فیلمی درام و ناتورالیستی از «لارس فون تریر»،[2]۲۰۰۳که در 9 فصل و یک پایان تراژیک جنایتبار میکوشد آن سوی واقعیتهای سرد شرایط بشری را پوست کنده وبا گزندگی تمام برملا بکند.
فیلم برای ما به شیوایی تلخی روایت میشود؛ درست مانند داستانهای غمناکی که از پدران ومادران خود میشنیدیم وشب خوابمان نمی بُرد. تمایز این فیلم به افشای تردیدها و رازهای مگوی برتولت برشتی است که در پس پردۀ رنگارنگ زندگی ما هست ولی همه به گونهای اصرار داریم آن اسرار پنهان بمانند.
گریس[3] دختری است که نیکول کیدمن[4] در نقش او بازی میکند. همانطور که اسم «گریس»( Grace ) نیز اشاره دارد، این دختر، نماد خوش قلبی و خوش نیتی اخلاقی ومعنوی نسبت به طبیعت بشر است ودرست برای همین است که تا آخر میکوشد بر آموزش و یادگیری وتغییر رفتار انسانی دل ببندد.
دختری فرهیخته، ناراضی ومنتقد که پدرش گانگستری آمریکایی است. پیرنگ اصلی فیلم، داستان مصیبت بار یک زن در «جامعۀ سگی» است. داستان گریز او از کار وبار تباهی زای پدر و پناه جستن به داگویل؛ دهکده کوچک آن سوی کوهها در ایالت کلرادوی آمریکا. «شهری بسیار کوچک اما نه زیاد دور از اینجا واکنونی که ما هستیم»[i]!
پدر که از طریق قدرت غیر رسمی اش، پلیس را وقانون را وقدرت رسمی را حتی در دموکراتیک ترین جامعۀ پیشرفتۀ دنیا تحت نفوذ واستخدام دارد(پس وای بر جوامع غیر دموکراتیک!) در به در به دنبال اوست وبرای یافتنش جایزههای بزرگی تعیین وهمه جا اعلان کرده است.
در داگویل نشانه شناسی یک زندگی اجتماعی نازل را میبینیم، مردمان «از رادیو تنها برای شنیدن موسیقی استفاده میکنند[ii]»، شاید برای اینکه احتمالاً تنها صدایی باشد که از رادیو به گوش میرسد اما بدون دروغ و فریبکاری.
وقتی فیلم را میبینی قبل از هرچیز یک موضوع توجه تو را به خود میکشد: زندگی داگویل حالت پارتیشنی دارد. خانهها فاقد در و دیوارند. آیا این دلالتی به زوال فضای خصوصی آن هم در «فردگرا» ترین جامعۀ دنیای ماست؟ پس باز وای بر جوامع دیگر.
«گریس» در گریز از محیط جنایت بار کسب وکار پدری، اکنون در آرزوی دنیایی انسانی، اخلاقی ومعنوی است. او غرق در آمال اُمانیستی است و میکوشد با مردمان داگویل ارتباطی بشر دوستانه و صمیمانه برقرار بکند. در بادی امر، توجه او معطوف به قرائنی از سادگی روستایی در میان مردم آنجاست.
اما خوش خیالیهای «گریس» بسیار مستعجل میشود. فصول داستان هرچه پیش میرود، زوایای تاریک ومبهم طبیعت این مردم نیز یکی پس از دیگری خود را نشان میدهد. نگاه ابزاری آنها به «گریس» رو میشود. از او کار میکشند و روز به روز ابعاد و دامنۀ سوء استفاده خود را از وی بیشتر وبیشتر میکنند، چرا که اعلامیهها به داگویل هم رسیده است وبر در ودیوار آنجا نصب شده است، او تحت تعقیب است. اهالی جامعۀ سگی از یک چیز اطمینان دارند: موقعیت آسیب پذیر گریس به دلیل فرار از خانه و ناامنیهای «قانونی» او!
حتی زنان داگویل به رغم تمام کنشهای ارتباطی ومثبت یک همجنس به آنها، نمی توانند خود را از سیطرۀ نگاه ابزاری رها سازند. به «گریس» همچون اجیری بی جیره ومواجب برای کارهای خانه مینگرند.
تکلیف مردان هم (از صدر تا ذیل) معلوم است؛ نگاه وقاحت بار ابزاری آنان به بدن یک زن، میجنبد. مردانی که حتی عشق را نیز نمی فهمند وتنها به ارضای بیولوژیک خود میاندیشند. شگفت انگیز تر این است که آنها برای این اعمال خود انواع «توجیهات آماده» در سر دارند و با یقین تمام بر زبان میرانند.
وقتی «چاک»(باغبان داگویلی) با زور ودر حیوانی ترین شکل آن، به گریس تجاوز میکند میگوید «همه تو را میخواهند وچرا من یکی که اکنون میتوانم، این کار را نکنم».[iii]
گریس را برای جلوگیری از فرار او و به نام حفظ کیان اجتماع[iv]، درست مانند روزگاران قدیم به قلاده میبندند،اما نرم نرمک میگویند : «گریس ! این یک تنبیه نیست، زنجیر گردنت چنان است که راحت بتوانی با آن راه بروی ودر رختخواب بیاسایی![v] ».
همۀ نهادها وتأسیسات داگویل، به شرارت ورذالت کمین کرده در تکهای از طبیعت بشری آلوده شده است؛ از کلیسا، گاراژ، کامیون و معدن تا مجمع بظاهر دموکراتیک شهر و آسیاب و خیابان و مزرعه! همه جا رد پایی از تظاهر ودروغ وهرزگی و ریاکاری است؛ چه آنگاه که گریس را تکفیر مذهبی میکنند وچه احکام ایدئولوژیک وقضاوتهای متجددانه و تحلیلهای روشنفکرانۀ شان.
سگی (به اسم موسی) که صدای پارسهای غیرعادی او در آغاز و فرجام فیلم دیدگان کنجکاو ما را دعوت میکند، بی ضرر ترین موجود وراستگو ترین پیام رسان این صحنۀ دراماتیک زندگی است. حتی گریس بی پناه در آغاز، چیزی از استخوانهای موسی را برای سد جوع دزدیده بود.
در آغاز فیلم، تامِ جوان نخستین کس از داگویل است که با گریس مواجه میشود. تام، نماینده قشر کتاب خوان، فلسفه باف، لاف زن، پر دعاوی، اندرز گو و نویسندۀ آنجاست. سخنرانی میکند و مردم را به ارزشها وآرمانهای اخلاقی فرا میخواند. او میخواهد به گریس کمک بکند والبته در گوشهای از دل دوستش هم دارد. تا اینجای قضیه گویا کار میخواهد خوب پیش برود،روزنۀ امیدی از عشق و دوست داشتن سو سو میکند.
گریس بیچاره پس از مدتی به او اعتماد میکند و از جان ودل آماده وپذیرای تجربۀ عشق نیز میشود اما این تام پرمدعا هم به رغم تمامی تظاهرات سطحی رفتارش نمی تواند از وسوسۀ «سوژگیهای مغرورانۀ خود» رها بشود. اکنون گریس به ابژهای برای داستانهای او تقلیل یافته است.
تام، نه عشق را میتواند تجربه بکند ونه روی وعدههایش پابرجا میماند. او نیز در پشت صورتک روشنفکرانه خویش جز خودخواهیهای سطحی به چیزی نمی اندیشد؛ در زرورقی از کلمات فلسفی. سرانجام همین تام است که گریس نگونبخت را به دست قانون میسپارد ؛ همان قانونی که منتهی الیه آن کسی جز پدر کانگستر ومزدوران سلاح به دست و آدمکش او نیست.
داگویل فقط داستان رخنههای هولناک در لیبرال دموکراسی آمریکایی نیست، روایت دراماتیک بازیهای «بازنده- بازندۀ» آشنایی است که از شهر تا روستا، از غرب تا شرق، همه جا تکرار میشود. وقتی در یک جامعۀ توسعه یافته، بشریت ما چنین در معرض زوال است، حساب جوامع دیگر پس افتادۀ این دنیا معلوم میشود. برای ما بینندگان، این فیلم کوششی دلازار اما روشنگر در جهت برجسته سازی وجوه منفی کمین کرده در طبیعت مان و ناتوانی نهادهای اجتماعی مان است که چه بسا میخواهیم آن را در پس انواع دعاوی مذهبی، فلسفی و ایدئولوژیک پنهان بداریم.
ژانر پوچی در فیلم، چنان به سایههای مزخرف زندگی ما متمرکز شده است که گویی دیگر هیچ هستی اصیل با ارزشی در پس پشت این سویههای تلخ مان وجود ندارد. اگرهابز، انسان را گرگ انسان نامید، داگویل از این هم ژرف تر میکاود و میکوشد نشان بدهد که چگونه انسانها در منحط ترین وضعیتهای رفتارشان، عنکبوت وار شکار خود را زنده نگه میدارند تا بیشتر بیازارند.
تصویر بشر در داگویل، جنبندههای پر مدعایی است که از همدیگر بدترین توقعات را دارند، معاملۀ ابزاری با یکدیگر روا میدارند، نگاهشان به هم، ریاکارانه و بددلانه است، به راحتی وسوسه میشوند،، نیروی کار زن را به همراه نیروی زندگی وزنانگی او استثمار میکنند، خیانت میورزند و یا انتقام میکشند. قربانیان نیز با همان مشکلی دست به گریبان میشوند که ستمگران ونابکاران هستند.
حتی تمام طرز فکر و خوش بینی و صمیمیتهای اخلاقی گریس نیز در واکنش به رفتار زشت اهالی داگویل، در پایان ماجرا چیزی نیست جز متوسل شدن به عقاید مذهبی مجازات خواهانه و قدرت مافیایی پدر : دستور قتل عام بیرحمانۀ کوچک وبزرگ داگویل و مبادرت شخصی به کشتن تام.
همانطور بینندۀ فیلم احساس میکند که فلسفه بافیهای تام، پوشالی وتوخالی از آب در میآید، امانیسم ومدارای گریس نیز در مواجهه با شرارت وابتذال پنهان شده در سرشت بشر، کرخت میشود و سر از کیفری وحشتناک در میآورد. در تقدیر این اجتماع نفرین شده، هیچ اثری جز سگ و صدای پارسهایش نمی ماند. گریس او را نمی کُشد؛ به شکرانۀ استخوانی که از او برای رفع گرسنگی خویش دزدیده بود. سگ تنها اثر زندهای است که از داگویل برجای ماند.
فیلم برداری صحنهها از بالاست، این در حالی است که در ودیواری نیز نیست، پستوی خانهها با خیابانها، وخلوت وحضور، همه جا وهمه کس در همۀحالات از محیط کار تا رختخواب قابل رؤیت شده است. مراسم مذهبی و اجتماعات سیاسی و رأی گیری مانند خود انسانها از پایین، لخت وبرهنه دیده میشوند.
حتی داخل کامیون در میان صندوقهای سیب وزیر چادر ماشین، گریس را که دراز کشیده است از بالا به صورت شفاف میبینیم. گویا در جای خدایان[5] نشسته ایم تا مبهمات خلقت خویش و فلاکت آفریدگان خود را نظاره کنیم. اما گریس آنجا چه میکند؟
بن[6]؛ رانندهای از داگویل، دختر رنجدیده را در قبال پولی که از او گرفته، مخفی کرده است، تا برای نجاتش از شهر بیرون ببرد. او نیز در راه وسوسه میشود. اکنون از بالا شاهد زشت ترین صحنههای رفتارمان با یکدیگر هستیم. گریس وسط صندوقها دراز کشیده ودر انتظار مفرّ غریبانهای از این سگدونی لعنتی است. گرسنگی خود را با گاز زدن سیبی رفع میکند که ناگهان نگرانی مکرر آشنایی یکبار دیگر وجود هراسان دختر را فرا میگیرد، کامیون از حرکت باز میایستد، راننده پایین میآید، صندوقهای میوه جا به جا میشود، فضای کوچکی به اندازۀ خوابیدن یک مرد در کنار گریس ایجاد میشود، تا رانندۀ داگویل نیز از دیگر مردان ضعیف النفس این روستای نفرین شده عقب نماند. در سقف کوتاه نگاه این بدبخت، گریس برایش همچون سیب رسیدهای دیده میشود که از درخت میکَنَند وگاز میزنند.
التماس گریس به جایی نمی رسد. رانندۀ بینوا و زحمتکش داگویل! حکایات بسیاری از بدبختی خود برای توجیه عمل شنیع بر زبان دارد: «گریس! کسب و کار کرایه سخت شده است، شغل ما حرفهای نیست، مخاطراتی دارد، نرخ اضافی میخواهد!… میدانی که زندگی ام چقدر سخت است ولذتی از آن نمی توانم ببرم! گریس باور کن این یک امر شخصی نیست، دست خودم نیست، من اختیاری ندارم، آیا دارم؟! ».[vi] در حالی که مردک همچون عذاب سهمگین آسمانی بر گریس فرود آمده، بدن دخترک بی پناه را تصاحب کرده است و این عبارات سیاه حق بجانب را برزبان میراند، کثافات امیال خود را با وقاحت تمام از اندامش بیرون میریزد.
دیدن این صحنه که عادت غالب بر مکتوم ماندن آنهاست، احساس زهراگینی به ما میدهد. با پرسشی گزنده وذهن سوز: راستی بودن ما در اینجا با اینهمه شرور و تباهیهاچه معنایی میتواند داشته باشد؟ آیا بازهم صدایی از بالا به گوش میرسد که بگوید «من میدانم آنچه شما نمی دانید»؟!
در این وضعیت سگی ما، فیلم، هیچ افقی از راه برون شدن ندارد که برای مان نشان بدهد؛ جز پنجرهای که یکبار به طرز مبهمی گشوده میشود، آن هم در جایی که چشمی از داگویل برای دیدن آن نیست، تنها یکی از ساکنان در آنجاست و او نابینای میانسال شهر است. اما او را نیز در پشت تمامی غرور مردانۀ خود و البته مانند همۀ مردان دیگر، سرانجام اسیر حقارت حس لامسهای میبینیم که در میان پاهای لرزان گریس،به هرزه، میگردد.
آینۀ شکستۀ داگویل، تصویر تکه پاره شدهای از بشر را منعکس میکند که در آن، دارایان وندارها، سنتیها ومتجددها، تحول خواهان و محافظه کاران، حاکمان ومحکومین، نخبگان و عموم شهروندان همه در ابهامات تهوع آور سرشت بشری سهیم هستند. گویا برای همین است که از آغاز فیلم ودر چهرۀ بسیاری از مردم داگویل، بی اعتمادی به همه حرفهای خوب خوب این دنیا دیده میشود. یکبار وقتی تام، آنها را به سخنرانی دعوت میکرد چاک[7] پاسخ داد:« بدون سخنرانیهای تو نیز میتوانم به کار باغبانی ام ادامه بدهم»[vii]
داگویل، بازنمایی لبههای زشت ودهشتبار بیگانگیهای ماست. چرا مردمان داگویل با گریس مهربان و خوش قلب ورؤوف چنان بد کردند؟ آیا آنان خود نیز قربانیان نگونبختی بیش نبودند؟ گویا عواملی از درون وبیرون بر افق انتخابهای انسانی آنها سایه انداز بود: فقر، ناکامیها، ضعف و اختلال هنجارهای اجتماعی، سوءکارکرد نهادها، شعلۀ نیازها، بیگانگیها، سرخوردگیها و….
اما آیا اینها میتواند رافع مسؤولیت اخلاقی آنان باشد؟ مگر پس ِ پشت طبیعت بشر، هستی اصیلی موج نمی زند؟ وجدان و آگاهی انسانی کجاست؟ آیا گریس همچنان میبایستی به بخشایش خویش ادامه میداد ؟ آیا وقوف گریس بر سرّ هزار توی علت ومعلولی، میتوانست او را از طعنه زدن بر بد کاران باز بدارد چنانکه مولانای ما آرزو میکند؟[viii] اما تکلیف گریسهای بینوای بعدی در جامعه بشری چه میشود؟ تکلیف عدالت ودیگر اعتبارات زیست اجتماعی ما چه میشود؟
احتمالا کمتر بینندهای انتظار دارد که گریس، داستانی مسیح وار از سرگیرد و بار همۀ گناهان بشری را بردوش بکشد؟ احتمالا بیشتر ما در این پایان فیلم به غمخوارگی گریس، «عرف عام» بشری را ترجیح میدهیم، حتی اگرهم از زبان یک پدر گانگستر بر زبان بیاید: «گریس! دخترم! همانطور که دربارۀ خود داوری میکنی، دربارۀ دیگران نیز باید به داوری بنشینی! »[ix]. گریس نیز همین کار را کرد وچه عدالت خونین! اکنون پرسشها به این قربانی بر میگردد: برای چه آن کیفر سنگین؟
ستم، ضربهای بر آونگ تعادل ماست وگاهی آن چنان سهمگین که ستمدیده راهی جز «به هم ریختن» در پیش رو نمی بیند. آیا گزیری از چرخۀ کور رذالت وانتقام هست؟ آیا همچنان در حسرت چشم دوختن گریس به ذرههای گمشدۀ نوری هستیم که در طبیعت بشر سرگردان اند و امید مبهمی به آموزش و یادگیری وتغییر رفتار انسانی وجامعۀ انسانی میدهند؟
پرسشها اما تمام شدنی نیست؛ داگویل بود که به گریس جفاکرد یا گریس به داگویل ؟ از فیلم بنا به سرشت دراماتیک ناتورالیستی اش انتظاری نمی رود که پاسخی بدهد :« برخی، از پرسش افکندن سود میبرند وبرخی، از پاسخ دادن، اما مسألهها همچنان باقی است»[x].
[1] Dogville
[2] L. Von Trier
[3] Grace
[4] Nicole Mary Kidman
[5] God like point of view
[6] Ben
[7] Chuck
[i] A quiet little town not far from here
[ii] Just because the music’s over
[iii] l think they like you here, Everyone, and if so, why not Chuck
[iv] if we are to protect our community
[v] No, no, no, Grace! Don’t think of this as punishment. Not at all! Bill, he made the chain long enough,so that you can sleep in your bed.
[vi] a professional transportjob, you know, Yeah, but, in the freight industry, carrying dangerous load, it cost more, lf this were a professional job, l could just charge you, you said once, that there aren’t many pleasures in my life, And of course it costs me , lt’s not personal, Grace lt’s not personal, l just… l have to take, l don’t have a…l don’t have a choice.can l….
[vii] Well l could do without your lectures
[viii] رو بترس وطعنه کم زن بر بدان، پیش دام حکم، عجز خود بدان.
مثنوی، د. اول، بخش 167
[ix] you forgive others with excuses, that you would never in the world permit for yourself
[x] Whether Grace left Dogville, or on the contrary, Dogville had left her? and the world in general is a question of a more artful nature.that few would benefit from by asking and even fewer by providing an answer . And nor indeed will it be answered here!
دیدگاهتان را بنویسید