روایتی از فیلم وحشت در آمیتیویل
فیلم وحشت آمیتیویل[1] ، برگرفته از رمان «وحشت در آمیتیویل» نوشتۀ جی آنسون[2] در سال 1977 است.[i] دو سال بعد در 1979 از این موضوع، فیلمی ساخته شد وبعد فیلمهای دیگر . فیلمی که در اینجا تداعی آزادی را از آن روایت میشود، نسخۀ 2005 به کارگردانی آندره داگلاس [3] است.
آمیتیویل[4] محلهای واقع در نیویورک است. فیلم براحتی میتواند ژانری از عقاید و اوهام ارتجاعی باشد اما میتواند نیز نشان بدهد که چگونه حسّ تسخیر شدگی توسط ارواح خبیث در اواخر قرن بیستم (1974)ودر امن ترین منطقه قلب تمدن جدید ، هنوز دست از انسان بر نمی دارد.
مهم این است که ما متن فیلم را چگونه خواهیم خواند. مؤلف در میان نیست. مهم عمل خواندن ماست؛ آنگاه که فیلم را میبینیم. من روایت خودم را از داستان آمیتی ویل در اینجا میآورم. حادثۀ آمیتی ویل دلالت میکند که چگونه انسان به اسارت برساختههای ذهن وضمیر خویش در میآید و غرق در امواج وهمناک تخیل آمیز آشفتۀ آن میشود.
خانۀ 112 در کنار رودخانه زیبا قرار دارد وبسیار خوش منظر و غرق در شکوهی کلاسیک است، بر سردرش «خانۀ آرزوها » نصب شده است. اما در همانجا فرزند ارشد خانواده رونالد دی فئو[5] گویا بر اثر استعمال ماریجوانا به وضعیتی از اختلال ذهن وروان دچار میآید که با کشتن شش تن از اعضای خانواده، فجیع ترین قتل خانوادگی را مرتکب میشود. علت ودلیل قتل والدین و سپس خواهران و برادران توسط رونالد جونیور ، پیامی است که از ارواح شنیده میشود: بگیر آنها را، بکش آنها را[6].
دو سال بعد جورج لوتس [7]بهمراه همسرتازه اش کتی[8]( زن جوانی که پس از مرگ شوهر قبلی خود متکفل سه فرزند بود) در اوج عشق ومغازله وبا یک دنیا شور زندگی مشترک، به سبب وسوسه شدن به قیمت پایین خانۀ 112 آنجا را میخرند و با فرزندان، اسباب کشی مسرورانهای میکنند. همه چیز بر وفق مراد است. اما حافظهای از جنایت که در ذهن خویش داشتند، در پس زمینهای از مشکلات بظاهر کوچک زندگی روزمرۀ آنها با انواع وهمها وخیالات بزرگ وبزرگ میشود، شاخ وبرگ مییابد و بر ذهنشان مستولی میشود. این نیز به نوعی همان اصل پارتویی است که میگوید چه بسا 80 درصد مشکلات عمده از 20 درصد جزئیات ظاهرا ناچیز پدید آمده باشد.
مشکلاتی که در بادی امر کوچک اند، میتوانند شرایط مساعدی باشند که در آن، توهم ترسناک ارواح به مدد انواع داستانها وشایعات بر ذهن اعضای بزرگ وکوچک خانواده غلبه بکند و به احساسها وخیالات ورفتارهایی منجر بشودکه خانۀ مجلل آرزوها را بر سرهمه آنها ویران میسازد.
این مشکلات بظاهر جزئی، میتواند سوء تفاهمات میان جورج و فرزندان کتی باشد، میتواند دوپارگی عشق کتی در میان خاطرۀ شوهر قبلی وفرزندانش از یکسو و جورج از سوی دیگر باشد، تردیدهایی باشد که آهسته آهسته در رابطهها وتماسهای آنها و در عالم «میان-ذهنی» آنهاها نفوذ میکند، نمونه این بدگمانیها را هم در جورج بزرگسال و هم دختر کوچک کتی، چلسا[9] ؛ به یکسان ودر دو جهت خلاف میبینیم.
جورج در عاشقانه ترین لحظه هماغوشی با کتی نمی تواند گریبان ذهن خود را از کابوسهای وهمناک برهاند. دوست داشتنی ترین احساس او نسبت به زنش، با مواجهۀ شبانه روزی خود با اشباح برساختۀ ذهن خویش، به بدترین حسها تبدیل میشود. کتی هرچه خاطرۀ پرشور عشق ودوستی را برایش یاداوری میکند نمی تواند نتیجه بگیرد.
دختر کتی اکنون با تجربههای سنگینی مانند مرگ پدر ، آمدن یک مرد دیگر به جمع خانه کلنجار میرود . ذهن کودکانه اش نمی تواند این تجربهها را به صورت رضایتبخشی معنا بکند ودر نتیجه تحت تأثیر حرفها و داستانها، پی در پی صورت متجسدی از جودی[10] را میبیند ، دختر مقتول خانوادۀ قبلی که به او میگوید مادرش زنی خوب است اما جورج مردی بد نیت است.
روح تجسد یافته جودی که ذهن چلسا آن را برساخته است، از او میخواهد برای دیدار پدرش خود را از بالای بام ساختمان به رودخانه پرتاب بکند. بد بینیهای پارانوئیدی جورج به پسر کتی سبب میشود او را عامل بدبختیها تصور بکند و تا حد شکنجه، مورد انواع خشونتها وتهدیدها قرار بدهد.
کتی دست به دامن پدر روحانی کلیسا میشود ولی این پدر نیز خود غرق دراین نوع توهمات است! حتی عروسک موجود در دست دختر کتی را همان عروسکی میبیند که دختر کشته شدۀ خانواده قبلی ساکن در این ساختمان با خود داشت. مضطرب است چطور این عروسک یک چشم که همراه با دختر قبلی دفن شد دوباره به خانه برگشته است! نمایندۀ کلیسا در نبرد با صُوَر معکوسی از پای در میآید که برساختههای تاریخی خود کلیساست . صلیب، وارونه میشود. گویا عقلانیت جدید وعقاید مذهبی به یکسان در نجات بشر از چنگال ذهنیتها واوهام مصیبت بار، عاجز میمانند.
کاری از دست فناوری جدید هم بر نمی آید. تقلاهای کتی در توسل به انواع عکس برداریهای مغزی و معاینات پزشکی از جورج نتیجه نمی دهد. پزشکان به روان پزشکان ارجاع میدهند ولی گره فروبستۀ این خانوادۀ بیچاره گشوده نمی شود.
ریشۀ مشکل در اعماق ذهن ماست، جایی که نه اشعۀ ایکس به آن میرسد، نه داروها مؤثر میافتد ، نه اندرزها و اذکار و اوراد میتواند کاری بکند ونه سایر فنون و دانشهای سطحی. این طرز فکرها و نگاههای ماست که باید دگرگون بشود.
با اینکه جورج در سطح لقلقۀ زبانی میگوید که« خانهها هیچکس را از بین نمی برند، این انسانهاست که همدیگر را میکشند »[11] ولی در عمق ذهن وضمیرش، اسیر وگرفتار توهمات و سوء ظنها و بداندیشیهای بیمارگونه است و در نتیجه او از همان انسانهایی میشود که میخواهند همدیگر را بکشند.
تخیلات و برساختههای ذهن اعضای خانواده ( کوچک وبزرگ) به اشکال مختلف بر آنها مستولی میشود: به شکل بوهای متعقن، صداهای مرموز ، پارس کردن غیر معمول سگها، باز و بسته شدن شدید درها و پنجرهها ، سایهها واشباح، روشن و خاموش شدن چراغها، تصاویری وحشتناک در آیینه، و خوابها وکابوسهای شبانه.
جورج در منتهای بی خویشتنی که از آشفتگی ذهنش ناشی میشد به قتل زن وبچههایش وسوسه میشود. داستان یک زندگی رؤیایی پس از 28 شبانه روز زجر ودردسر وترس ودلهره ومصیبت ، به غم انگیز ترین شکلی در حالی به پایان میرسد که کتی (یعنی مقاوم ترین عضو خانه 112 در برابر اوهام )تقلا دارد فرزندان خود را از چنگ اوهام مالخولیایی وخشونت آمیز جورج برهاند؛ مرد بدبین بیرحمی که خود نیز یکی از قربانیان کابوسهای ذهنی اش شده بود.
اشیا وامور (در طبیعت، در ودیوار وفضای زندگی، اعضای خانه، آدمها، آشنا وبیگانه، تازه واردها، غریبهها، تماسها ورویدادها ) میتوانند برای ما برحسب طرز نگاهها وذهنیتهایمان، معانی نشانه شناسی متفاوتی داشته باشند؛ آرام در آنجا و دوستان ما، یا با انواع تداعیها و پیامهای آزار دهنده ودلالتهای ناراحت کننده، مشکل ساز وحتی جنایت بار. «ما هیچ، ما نگاه»[ii].
[1] The Amityville Horror
[2] Jay Anson
[3] Andrew Douglas
[4] Amityville
[5] “DeFeo”
[6] KATCH EM, KILL EM
[7] “George Lutz”
[8] Kathy
[9] Chelsea
[10] Jodie
[11] Houses don’t kill people. People kill people.
[i] رُمان در سال 1390 با ترجمۀ محمدرضا ملکی در ایران از سوی نشر قطره منتشر شد.
[ii] عنوان کتابی از مجموعه شعر هشت کتاب سهراب سپهری
دیدگاهتان را بنویسید