مادران میروند اما مهرشان بر دل میماند، چون تا بودند مهرشان را از فرزندان خود دریغ نکردند. مهر مادران باشکوه ترین نماد شوق به عمق زندگی، و نماد امید واعتماد به عمق انسانیت بود. مادران ما را بی دلیل دوست داشتند، ما را در هرحال وبا همۀ کاستیهایی مان دوست داشتند تا بیاموزند که میشود به عمق بشریت امیدوار بود. شرارتها در سطح وجود ظاهر میشوند اما در اعماق، امکانهای خیر بسیاری نهفته است. میتوان ظرفیتهای خیر وکمال را برای زدودن شرارتها و کاستن از مرارتها به یاری خواست.
اگر خالی زندگی ما قرار است از چیزی سرشارشود، آن چیز دوست داشتن است و صورت خیال مادر نخستین تجربۀ زلال ما از دوست داشتن شد، و از اشتیاق بودن در اینجا با همۀ رنجهایش. پدران ومادران با شور زیستن در تن وجان، ما را از ابهام بی صورتیِ ماده به دنیای صورتها فراخواندند. از سر بیخودی به اینجا شتافتیم و تا به خود بیاییم آنها روی به عالم بی صورتی نهادند. عزم رحیل کردند. ما را گذاشتند ودر گذشتند. آنها چشم به ابدیت دوختند و ما بر دوشهای خویش بدرقه شان کردیم، به خاکی سپردیم که که مادر بزرگ مشترک همه ما در این سیاره است. به حسرت برروی آنها لحافی از طبیعت کشیدیم تا دوباره در عمق ابهام وجود آرام گیرند. آنها به بی تعینی هستی پیوستند و از همین رو بود که بر جلال وعظمت شان بازهم هرچه بیشتر افزوده شد.
عالم، معمایی است از آمدن واز رفتن، از بودن واز نبودن. همه هرچه آغاز میشوند به پایان میرسند. آن چیست که همۀ آغازها وپایانها در اوست واو را نه آغازی ونه پایانی پیداست؟ زمان، بارقه ای از ابدیت اوست. لامکانی که مکان، آویخته به اوست وخود از فرط بیکرانگی ناپیداست. معناها نهایتا در او به هم میرسند. حیرتها عاقبت در او فرو میروند. میلها سرانجام به او ختم میشوند. در زمین وآسمان به هرچه اشاره میکنیم، مشار الیه نهایی اوست. هرچه از اسباب وعلل میشناسیم منتهی الیه همه اوست؛ خیلی دور وخیلی نزدیک. شعوری که در کائنات هست جلوۀ آگاهی اوست. امکانها همه از سعۀ هستی او سرریز میشود و چشمها در نهایت به او دوخته و در او فروبسته میشوند. سرچشمۀ همه خیرها وکمالات، ونقطۀ امیدی دربرابر همه شرّها وکاستیهاست. ما همه از اوییم وهمه به سوی او میرویم.
هنر مادران که آن را با صد رنج ومحنت بر دفتر زندگی مینگارند هنر دوست داشتن است. آنها برای خاطر این مادر شدند که از رهگذر بارداری، در بدن خویش، ارزشی به نام محبت حس کردند وآن حس شریف را نفس نفس وبا ضرباهنگ تپش قلب خویش، روزها وشبها و ماهها به خون دل پروردند، دردهایش را به جان خریدند وتا بودند به عهد نخست محبت خویش وفادار ماندند. بی گمان، ارزشهای دیگر بسیاری در اعماق ذهنها وبدنهای مان خاموش ونهفته در انتظار ما معطل مانده اند. باید آنها را سراغ گرفت. باید آنها را کشف کرد و از خویشتن خویش ظاهر ساخت ودر خود جاری ساخت. ارزشهای هستی ما به تکههای روشن آگاهی وخردورزی است که در محیط حیات میافکنیم. ارزشهای هستی ما به غمخواری است وبه کوشیدن برای کاستن از رنجهای بشری است، به شادکردن دلهاست. ارزش هستی ما در سعیی است که برای بهبود بخشیدن به نظمهای رضایتبخش تر وبهتری در جمع انسانیت میبریم، باشد تا همه از بختهای زیستن و از فرصت ظهور ظرفیتهای متعالی انسانی خویش برخوردار شوند. ارزشهای هستی ما به سهیم شدن در آبادی جهان وبه مراقبت از آب وخاک وهواست تا قصۀ زندگی همچنان جاری است.
مادرم! یک سال از فراق تو گذشت، در اتاقت که هنوز سجاده اش بوی نگاههای تو را میدهد و در آیینه اش تمثال وجود تو «نمایان» میشود، در محله؛ جلوی درهای یک به یک همسایگان که سالها شمع مجالس شان بودی، در پارکهایی که خرامان قدم میزدی وبا عصای چوبین خویش موسیقی زیستن مینواختی، در کنار زاینده رود که اکنون خشکیده، و نماد یک سرزمین سوخته شده است و دیگر آن جاری پرشکوهی نیست که تو به تماشا میایستادی، در یک یک خانههایی که تختگاه مخصوص برای تو میگستردند تا در مرکز منظومه زندگی مان با جلال و احتشام تکیه بزنی وبر کار وبار فرزندان خویش نظاره کنی، هرجا و هرجا وهرجا…… درد بی مادری همۀ یتیمان عالم را با گوشت وپوست واستخوانم احساس میکنم. مادر! آب باریکۀ زندگی من بی برکۀ وجود تو چه کند؟
دیدگاهتان را بنویسید