پایان اسفند 1402
سحرگاهی در شمارش معکوس زمستان ایرانی گفتگوی درونی خویش به جویبار کوچک سطور زیر میسپارم؛ برای چشمان خستهای که روزان و شبان نگران آیندۀ این سرزمین بلادیدهاند و موقعیت مخاطرهآمیز آن در جهانی غلط انداز.
مسأله
مثل هوای گرگ و میش نوروزی، فرهنگ ایرانی؛ ترس و لرز یک تداوم نقطه چینی در ابهام بیم و امید بود. اعتدالی در آب وهوا، نفَسی در نسیم، اهتزازی در خاک و جنبشی در درخت و گیاه کافی بود که نشانهای از بوی بهبود در اوضاع جهان دلگرفته و غمزدۀ ایرانی بدهد. مردمان ما با همین مختصر علامات، خانه تکانی و دید و بازدید از سر میگرفتند. هر چه هم بار رنجهایشان سنگین ودلهایشان خونین بود، باز نمی توانست مانع کمترین بهانه هایی بشودکه برای شور و شادی و آری گفتن مجدد به زندگی داشتند. من پدران ومادرانی را سال به سال دیدم در چنگال فقر و تورم و استیصال و درماندگی با ته ماندهای از دسترنج بسیار اندک خویش دست دردست کودکان، راهی خُرده خرید عیدی میشوند که مبادا آن مختصر شوق زیستن نیز در چشمان به گودرفته و رخسارهای رنگ پریدۀ فرزندان محکوم به زندگیشان رو به خاموشی بگذارد. من رفت و روب خانههای محقر را دیدم برای رسم میهمان نوازی ایرانی. من گلدانهایی را دیدم که مردم مصیبت دیده در گورستانها برای جوان رفتگان خویش هدیه میکنند. عمو نوروز، پوزخند این مردم بود به بارگران محنتهای تاریخیشان و موقعیتهای پردرد اکنون شان. نوروز ذخیرهای آیینی برای فائق آمدن بر روزگاران سخت فرسایش سرمایههای اجتماعی و پیوند و همبستگی وامیدواری است. حس مبهمی از شجاعتِ زیستن در این سرزمین که همچنان تجدید میشود و روح سازگار و نبوغ بقای ایرانی را همچنان زنده نگه میدارد.
مرور
دیرینگیِ حیات ذهنی واجتماعی در این سرزمین را میتوانیم دست کم تا عمق چند هزار ساله بسهولت ردیابی و راستی آزمایی بکنیم: در زیستِ ایلامی تا هزارههای پیش از میلاد که ادبیات میان رودان آن را باز میتاباند، و در یکجانشینی آریایی(ماد، پارس) تا به آن سوی سدههای پیش از میلاد. متون اوستایی، گل نوشتههای عمومی و سنگ نوشتههای رسمی دوره هخامنشی(عهد داریوش و خشایارشا)، سکههای دوره اشکانی خصوصا آنها که به خط پارتی بود و کل ادبیات پارس و پارت ،آثار پهلوی، خداینامه ها، اندرزنامههای اجتماعی، با فرمانروا اندرزگفتن ها، انواع دست سازها و اشیای هنری؛ وافزون بر اینها آنچه از اسناد میان رودانی وعبری وبابلی و آشوری و ایونی و یونانی وارمنی در دست است همه گواه از یک زندگیِ میخوش و ملس در سرزمینی چند هزارهای میدهد با نام ایرانشهر(ایرانویج) که دیری است در ضلع غربیِ آسیا، در موقعیتی پرارتباط و چهارراهی و البته مخاطره آمیز از دنیا، در فلاتی بزرگ آغاز شده است بسیار پر نشیب و فراز و در عین حال همچنان جاری.
کیستی ایرانی در روایتهای پلوتارک و آمیانوس تا کهن ترین تاریخنگاریهای هرودوت و گزنفون(طی چند سدۀ پیش از میلاد) بازنمایی شده است وآنگاه موضوع سفرنامههای قدیمیتر همچون بنیامین (در دورۀ سلجوقی)، مارکوپولو (در دوره ایلخانی) ابن بطوطه( در دورۀ اتابکان)، کلاویخو( در دورۀ تیموری) و باقی سفرنامههای پیشاصفوی(ونیزی ها) تا صفوی و قاجار (شاردَن و…)گشته است که شمارشان از چندین ده تا چند صد بالغ میشود . رنگین کمان زندگی ایرانی است که در شاهنامه فردوسی و نظامی،مولوی، سعدی،حافظ و عبید زاکانی ودیگران میبینیم.
از نوروز نشانی است…
خیام در نورزنامه اش از «نوروز بزرگ» سخن میگوید گویا برای هر روز سال به قابلیت نوروزی قائل بود ودر هر دمی، موهبت خاصِ همان لحظۀ حال را میجست و شگفتا که آن معادلات چند درجۀ ریاضی از این «لحظههای آهان» برمیآمدند. در این میان آغاز هر سال خورشیدی «نوروز بزرگ و نوگشتن احوال عالم باشد و بر پادشاهان واجب است آیین و رسم ملوک بجای آوردن از بهر مبارکی و از بهر تاریخ را و خرمی کردن به اول سال، هر که روز نوروز جشن کند و بخرمی پیوندد تا نوروز دیگر عمر در شادی و خرمی گذارد و این تجربت، حکما از برای پادشاهان کرده اند»(نوروزنامه، آغاز کتاب).
نوروز ومهرگان نشانۀ شوق زندگی و شادی در ملتی متمدن است که صدها سال است به هربهانهای شهرهایش را آذین میبندد، دانش را گرامی میدارد، بدن بیدانش را به خیک پر از خالی تمثیل میکند، محضرهای علمی تشکیل میدهد و کتابخانه میسازد.ایرانشهر از ابتدا وحدتی در کثرت داشت، از تنوعات قومی آیریا، تویریا و سیریما تا به امروز که سیستان و بلوچستان و خوزستان و کرمانشاه و کردستان و لرستان و آذربایجان وخراسان و گیلان ومازندران و بقیۀگونه گونیهای خلاق با خویش دارد.
ایرانشهر برآمده از قشرهای مختلف بود. پیامبر ایرانی حامی یکجانشینی وتولید و اقتصاد دربرابر غارتگری بود و آموزندۀ پندار وگفتار وکردار نیک بود. خدای ایرانی خداوند جان وخرد بود. زرتشت(در چندین سده پیش از میلاد) که از خاوران ایران برخاست، ترکیبی از دیانت مثبت و حکمت کائنات بود. در فرهنگ ایرانی زندگی این جهانی اهمیت داشت، در چرم نوشتهها انواع اسناد اداری واقتصادی را میبینیم و در گلنوشتهها وتندیسهای پارتیان نه تنها شهبانویان بر صدر کاخها نشستهاند، حکایت زنانی نیز آمده که پابه پای مردان کار میکنند وبرای مادری وبارداری مراقبت میبینند. اثری از بردگی در گلنوشتهها نیست. تسامح و رواداری دینی هست.
ایرانشهر تواریخ ایام داشت، وقایع نگاری داشت، تقویم و گاهشماری داشت، در دامنش دولتها پدید میآمدند؛ کیانیان وبقیه. از این همه دولتیگری نیز آنچه نقش خویش بر کیستی ایرانی میزد ونسل به نسل در حافظه فرهنگی باقی میماند یاری کوروش برای دفع سیطره آشور بر یهودیان و آزادی وآبادی اورشلیم بود و آنچه از خاطرها نمی رفت دادگری فرمانروایان بود، دستگاه اداری کارامد بود و دانش پروری اهل تدبیر در دولت یا در پناه دولت بود از بزرگمهر تا صاحب بن عباد وابن سینا وبقیه. اما از گونۀ اژی دهاکیِ سیاست در این سرزمین که شوربختانه کم نیز نبود (از سنگدلی آستیاک تا استبداد اردشیر سوم تا شاه صفی و بقیه) ونیز از گونۀ کرتیریِ مردانِ دین که به مقتضیات قدرت « زیان کسان از پی سود خویش، بجویند و دین اندر آرند پیش» ودیانت را ابزار ریاست و دیگرآزاری و غیریت سازی بکنند، جز بدنامی و ننگ ونفرین در فرهنگ سیاسی ودینی ما برجای نمانده است.
واژگان کلیدی کتیبههای ما چه بود؟ شکوه آسمان وآفرینش بود، قانونِ داد بود، شادی مردمان بود، زشتی دروغ و بایستگی راستی بود، تاریخ وتبار یک ملت و نظم وامنیت بود و آبادی وآمادگی دربرابر خشکسالی بود. در سنگ نوشتههای بیستون و نقش رستم، داریوش را میبینیم که مشروعیت فروانروایی خویش را از این زنجیره اجتماعی ارزشها وام میگیرد.
فرهنگ ایرانی با خود و در خود نوعی نبوغ بقا داشت، در او حماسه وپهلوانی قرین حکمت وآداب دانی و آزادگی بود. معناجویی و شوقیات عرفانی بود(وگاه تقدیرگرایانه). شعر وشعور بود، مهربانی بود، مدارا بود، سازگاری خلاق بود، ومحتاطی بود و نوعی از شرمداری و محجوبی ومستوری بود والبته فاصلهای نیز از اندرون تا بیرون آنها و میان گفتار با کردار! حسب مقتضیات زیستشان.
در فرهنگ ایرانی، شهرسازی و معماری و سازههای قوسی و کمانی بود، ورزشکاری، سوارکاری، نیزه پرانی، سحرخیزی، سختکوشی، هنرمندی وصنعتگری ونساجی بود و جنب وجوش بازاری بود، مارکوپولو تولید مرغوب ترین پارچههای جهان آن روز (آستانۀ رنسانس) را در تبریز به چشم دیده است، در ایران ثروت بوفور بود هرچند مدیریت درست آن تا بازگشتش به زندگی عموم، غالبا فراهم نمی شد. در ایرانشهر نوعی تقدس آب وباد وخاک وآتش بود، مراقبت از آلودن آب چشمه و چاه و رود بود، کاریز و قواعد جمعی برای آبیاری بود، تنبلی نکوهیده بود، کار سرمایۀ جاودانی بود، وام دهی بود، نذر وقربانی، نیکوکاری و خیر عمومی بود( چنانکه برای مثال در کتیبههای وقف نامهای میبینیم)، گوسانی و خنیاگری و عاشقانهها و تجمل و عشرت وشادخواری، رقص و بوسو موسیقی بود.
در این مرز وبوم کثرت مندی و ترکیب و تلفیق تمدنی بود. تعلق سرزمینی ما، قرین اخذ و اقتباس از ملتهای دیگر (یونانی، رومی، تازی و…) و نوعی داد وستد فرهنگیِ جهان روا بود؛ به نشان اینکه ابن بطوطه در چین با سبک موسیقی فارسی رو به رو میشد و در ترانه هایشان شعر سعدی میشنید، و به صدها نشان دیگر؛ به گندی شاپور و به کثیری از آداب ملتهای جهان که در طول تاریخ جذب فرهنگ ایرانی شده است. در فرهنگ ایرانی بسختی میتوان امر درونی و امر بیرونی را از هم جدا کرد، هر عنصر درونی با بیرون درآمیخته وهر عنصر بیرونی رنگ درون به خود گرفته و یک ترکیب خاص شده است. دریغا که موقعیت وموجودیت ایران تا این مقدار سر به راه دراز تاریخ دشوار خویش بود اما غالبا در نظر بیشتر قدرتهای پیرامونی و جهانی یک «دیگری مهم» میشد و همین نیز از قضا بلای جان ایرانی میگشت وحتی اگر هم با دیگران کاری نداشت دیگران با او معمولا کاری داشتند! البته که خیال پردازیها وماجراجوییهای برخی حاکمان نیز در این گرفتاریها سهیم بود؛ به نشانِ سیاست غایر خانی در دوره خوارزمشاهی که بهانه برای هجوم مغولان فراهم آورد و به نشان دردسرهای عنیف ورنجهای نالازم امروزی مان…
فرهنگ ایرانی به تعبیر خیام، آمیزهای بود وهست از شادی وغم، سرمایه داد و نهاد ستم، پستی وبلندی وکمال وکم ، آیینه زنگ خورده وجام جم. ایران همواره یک طرح ناتمام بود. در او یک نارضایتی تاریخی بود و همین نیز نشان از ریشه هایی در آب بود. سرزمینش به تصرف در میآید، اما حکیمی از طوس به رنجی سی ساله زبان او را از نو زنده میکرد، خردمندان و دانشمندان ایرانی در همان دستگاه غالب خلافت به تدبیر دولت و تولید فرهنگ و معرفت میکوشیدند. دنیای او زیر سم ستوران مغول ویران میشد اما مولوی برایش جهانی موازی از معنا و صورخیال فراهم میآورد؛ برای نفسی تازه کردن ودوباره این راه دراز پر نشیب وفراز را درنوردیدن. محتسبان و مفتیان به تزویر قدرت و ریاست خویش ، بازار زهد ریا به راه میانداختند، ولی غزل زندگی همچنان با حافظ طنین افکن میشد و تا به امروز پابرجاست. عقلانیت حکمرانی و اخلاق اجتماعی برباد میرفت اما عبید زاکانی از اخلاق و اوصاف اشراف میگفت تا خاطرۀ این ارزشهای اصیل را به گیراییِ طنز تلخ بی پردۀ خویش برای نسلهای بعدی تأکید کند. درباب هفتم، گزارشی از صنعت دروغ وریا در مذهب مختار زمانه اش میدهد: «هر کس نهج صدق ورزد پیش هیچ کس عزتی نیابد. مرد باید که تا بتواند پیش مخدومان و دوستان، خوشآمد و دروغ و سخن به ریا گوید …. ». اینچنین در وجدان جمعی ایرانی مانده است که راستی میتواند منسوخ گشته، و دروغ ودغل به مذهب مختار تبدیل شود. حکمت ایرانی زندگی را همواره در معرض زوال وتباهی میبیند و نیازمند نقد و ارزیابی و مراقبت. ایرانی ققنوس وار از شعلههای آتش خویش دوباره پر میکشید وبلند میشد. [i]
نتیجه و فرجام سخن
در شاهنامه لحظههای سخت این تاریخ و سرزمین را میبینیم که حسی از پایان، وجدان ایرانی را بسختی میفشارد چنانکه توگویی انتهای یک بن بست است و: «نباشد بهار از زمستان پدید…»( نامه رستم فرخزاد به برادرش). اما جهان واقعی راز تحول ودیگرگونگی و از نو رویندگی وراز تجدید حیات و راز آغازهای مجدد با خود دارد؛ بهار باز درهای ما را میزند .
نوروز چیست؟ آیین شادی ایرانی است. اما چگونه گره فروبسته از جبین انبوه دردمندان فلاکت زدۀ مان بگشاید؟ بسیار ساده ؛به همین نشان که به ما راز تحول وتجدید حیات و راز آغازهای مجدد درست در انتهای پایانها میدهد؛ «چو غنچه گرچه فروبستگی است کارجهان، توهمچو بادبهاری گرهگشا میباش»؛ به رسم دیدارها و غمخواریها وهمنواییها و همبستگیهای اجتماعیمان، که بارقه زندگی همچنان در دلها بتابد و آغازها وپروازها به یاد بیاید. جهان بسی بزرگتر است و رازفراوانی بیکران دراوست؛ این همان راز دوگانههای پنهان در تاریخ و فرهنگ و جامعه ایرانی است:
1.دوگانه بیم وامید: پارادوکس آشکاری که ناخوداگاه فرهنگی واجتماعی ما به نحو معماگون نسل به نسل دوام آورده است: در نومیدی بسی امید است.
2.دوگانۀ جهالت مسلط و درد فرزانگان: ناآگاهی هرگز نمی توانست وجدان ایرانی ما را تسلیم خود بکند؛ همیشه شکایتی داشتیم چه از زبان خیام در مقدمه رساله مسائل جبر ومقابله و مشکلات کتاب اقلیدس: «گرفتار روزگاری هستیم که اهل علم فقط عده کمی، مبتلا به هزاران رنج و محنت باقیمانده، که پیوسته در اندیشه آن اند که از غفلتهای زمان فرصت جسته و با تحقیق{به} علم و استوار کردن آن بپردازند»و چه حافظ : فلک به مردم نادان دهد زمام مراد، تو اهل فضلی ودانش همین گناهت بس.
3. دوگانه صعوبت تاریخی و روح سازگاری وتاب آوری ایرانی: ( ر.ک. کتاب «ماایرانیان»)
4. دوگانه خاطره و تجربه: گذشتۀ ما عظیم بود و مدام میخواست در صورتهایی ایدئولوژیک به لحظه حال ما هجوم بیاورد و رنگِ کهنگی بر تاریخ اکنون وایام زندگانی مردمان بزند اما دانایانی نیز بودند که به پشتگرمی همین حافظه تمدنی، اهتمام به تجربههای جدید نوروزی بکنند از خوارزمی و بیرونی تا غلامحسین مصاحب، محسن هشترودی ومریم میرزاخانی.
5. دوگانه پیوست و گسست: تاریخ مان بیش از اندازه طولانی بود با سنتهایی متقاطع ودرگیر انحطاط؛ تقلای سختی بود که متفکرانی میکوشیدند در این تقاطعات نامتقارن بایستند با محیط پیرامون داد و ستد خلاق داشته باشند، نقادی وسنجشگری بکنند و همچون قایق نویرات(Otto Neurath: فیلسوف علم) درحالی که پا از الواری معیوب و شکسته بر میدارند و بر الوار کناری میگذارند تعادل خویش حفظ کنند، کشتی معرفت را بر روی دریای متلاطم مرمت کنند و به راهشان تا کرانههای ناپیدا ادامه بدهند.
6.دوگانه دیانت وعقلانیت : که برای آن نیازمند فهم جهان حقیقتهای چندگانه بودیم.
7. دوگانه خداوندان قلم و خداوندان شمشیر: اهل شمشیر میآمدند و عرصه بر اهل قلم تنگ میشد اما بیهقی هایی داشتیم که از این جابه جاییهای زیانبار سخن بگویند. آب باریکه قلم در این سرزمین همچنان جاری بود، ریشه در آب بود.
8.دوگانه ملت و دولت: اما کنشگران مرزی نیز بودند که میان این دو تردد کنند و فضاهای میانی ایجاد کنند
و…..مابقی دوگانهها که نمیتوانستند یکسره مانع تجدید حیاتهای دورهای ودورانی در این سرزمین بشوند، آغازهایی سر میزد واینچنین همواره از نوروز نشانهای بود….
[i] مستندات این نوشته برای رعایت اقتصاد زمانِ خوانندگان عمومی درج نمی شود و به جای ذکر یکایک مآخذ، یک مأخذ تک نگاری معرفی میشود که پژوهشگری جدی فراهم آورده، و حاوی ارجاعات مفید فراوان توأم با تحلیل ونقد وارزیابی علمی است:« زند، زاگرس(1402). ایران شناسی. تهران: نشر نگاه معاصر».
دیدگاهتان را بنویسید