دلالتهای بهار بر جاری اعماق زندگی ایرانی

Published at 13 سال ago

ماشینیزم و مصرف پرستی ِ نظام سرمایه‌داری از خطاهای پرهزینۀ  انسان مدرن بود. این، به علاوۀ لغزشهای معرفتی مانند پوزیتیویسم واثبات گرایی، بشر را به « شیء وار» دیدن کائنات سوق داد. جهان بیکران، صرفاً به موضوعی برای کنجکاوی‌هاو تحلیل‌های خشک عقلی و یا تشریحات علمی فروکاسته شد. ساحات وسطوح دیگر معرفت وزبان بشر  به حاشیه رفت و مغفول شد.

طبیعت، عمدتاً به منبعی برای تصرف آزمندانۀ فنی و مصرف کردن هرچه بیشتر آدمی و نهایتاً همچون انباری برای دفع فضولات بشری مبدل می‌شد. حصار محدود برساخته‌های عقل ابزاری، سنگینی سازه‌های فنی و برج وباروهای آهنی و بتونی، قفس بوروکراسی و قفسه‌های رنگارنگ کالاهای مصرفی، در ازدحامی سرگیجه آور از انواع معرفت کاذب ایدئولوژیها، همه دست به دست دادند تا محیط پر سر وصدای خشن، غرورآمیز، وسوسه بر انگیز، حریصانه  و فریبنده  ای از شرایط بشری  به وجود بیاودند.

این کمیت‌‌گرایی موجب شد که  گستردگی و سعۀ حسّ وحالهای متنوع  انسانی در معرض فراموشی و فروبستگی قرار بگیردو چشمه‌های ذهن وزبان معنا ساز و  صُوَر خیال  و تجربه‌ها وشهودات واستعارات  او از جوشش وفیضان بماند. در گذشته، انسان از مزایای خرَد ورزی ونقد آزادیبخش و از علم ورزیِ توانمند ساز، به معنای جدید کلمه، بی‌نصیب بود و از این جهت هم بسیار زیان می‌دید و مغلوب فقر، بیماری، انحطاط، خشونت، خودکامگی و مانند آن می‌شد. اما مسألۀ انسان مدرن ودنیای مدرن، از جنس دیگر است.

او اینک با حسّی دردناک، در حسرت شنیدن  آوایی در هستی به سر می‌برد. آیا طبیعت،  یکسره ترکیبی از ماده وانرژی است؟  معنا و دلالتی ندارد؟  می‌شود دوباره با کائنات، با  آسمان، با کوه، با  گیاه، با  باد وباران وبا خاک آشنا شد؟  آیا برای پیشرفت وتجدد باید همه خاطرات گذشته واصیل را برای همیشه  فراموش کرد؟ از سوی دیگر آیا برای نسبت همدلانه با  سراپردۀ وجود، باید از همه دستاوردهای عقلانی و انسانی واجتماعی وعلمی دست شست؟  می‌شود بازهم با نطق آب و نطق خاک و نطق گِل آشنا شد و  غلغل اجزای عالم را شنید؟  می‌توان به ادغام افقهای قدیم وجدید، امید بست؟

طبیعت مادر ماست. هستی ما و طبیعت، با هم سرگذشت مشترکی پشت سر گذاشته‌اند  و تقدیر تاریخی مشترکی در پیش رو دارند. طبیعت، ابزاری گنگ و بی‌زبان در دستان ما نیست. ما با خاک وهوا،  و با ماهیان ومرغان،  همنشین و همراهیم، همسفر و هموندیم. زبان خانۀ هستی است  و ما چنانکه با همنوعان  انسانی خویش به زبان مکالمه ومفاهمه نیاز داریم، با هموندان سیاره‌ای و کائناتی خود؛  با باد، با باران، با کوه و درخت  نیز می‌توانیم همسخن بشویم. آنها صد زبان برای حرف زدن با ما دارند. از حسّ بیگانگی و نامحرمی ماست که  خامُشی بر می‌گزینند‌‍.

ما همان طور که به مدد زبان اجتماعی، وبه کمک گفت وشنود در حوزۀ عمومی،  از خود رأیی و خودشیفتگی و تنها بودگی تهی و وهم انگیز خویش رهایی پیدا  میکنیم، از طنین هستی و دلالتهایی نیز که جاری کائنات برای ما زمزمه  می‌کنند، مرهمی بر زخمها و  فروبستگی‌ها و  کوفتگیهای ذهن وجان خویش  می‌نهیم.

ادبیات ایرانی سرشار از دلالتهایی است که جنب وجوش عالم وجود برای شاعران وعارفان وحکیمان مابه همراه داشت ؛ عشق وعاشقی وبازیگوشی ذرات هستی،  نغمه‌ها و نواهای طبیعت، زمزمۀ کائنات، صدای لک لکها، منطق مرغان، خاطرات کوه حیدربابا،  تسبیح موجودات و  آواز پر جبرئیل. شاید هم به سبب ناپایداریها، اختناقها  و محدودیتهای نفس گیری که آنان نمی توانستند با مردمان شهرها گفتگو بکنند، همسخن وهم نفس باد صبا و آسمان وماه وستارگان وصبحدمان و باغ وراغ ودشت وکوه وآهوان بیابان می‌شدند و حکایت حال دل و تصویر خیال خویش به محافل خلوت می‌آوردند یا به نهانگاه دفاتر  می‌سپردند وشاید با خود به آن سوی دیوار زمان می‌بردند.

چنین بود که زبان عاریت و مجاز، در تاریخ ما تا این اندازه بسط یافت. دلالات و پیامهای «آفاقی و انفسی» که  اهل حسّ وحال ما از زبان «جمع هستی» دریافت می‌کردند، از جنس دلالت‌های  قرار دادی(وضعی) نبود. از نوع دلالت‌های  طبعی یا عقلی به معنی خاص آن هم نبود، بلکه دلالتهای ظریف واستعاری و رمزی و نمادینی بود که به لطف خیال و ذهن خلاق  و شاعرانۀ ایرانی روی می‌داد ومخاطبان آشنایی برای خود داشت.

این ردّ وبدلهای خیال انگیز معنا که میان انسان ایرانی با سایر اجزای هستی پیرامون، و با همسایه‌های  طبیعت و عالم کائنات جریان  می‌یافت، دست کم؛ بخشی از  حال و روزگار مردمان در تاریخ وسرزمین ایران را بازنمایی می‌کند. در اینجا  به  پیامها و دلالتهای بهاری  اشاره می‌کنیم.

اینکه ایرانیان برای یادواره‌های جشن و سرور خویش،  با طبیعت،  همقصه و همسخن می‌شدند؛ سرّ بسیار لطیفی است. نیاکان ما عرضِ حال «رنجها و ناپایداریهاو شادیهای گریزپای» خویش را به دشت ودمَن می‌آوردند و با خاطرات برگ ریز پاییزی و سوز وسرمای زمستانی آنها همدرد وهم غصه می‌شدند، از آتش شبهای چهارشنبه، سرخی برای چهره‌های زرد خویش و گرما برای شور زندگی می‌جستند و با شرکت در شادی خیزش ورویش مجدد طبیعت بهاری، برای خانه و کوی وبرزن شهر، بزم وانجمن می‌آراستند وبهانه‌ای به دست دخترانمان می‌دادند: «قیزلار دییه ر ؛آتیل،ماتیل،چرشنبه،آینا تکین بختیم آچیل چرشنبه».

بهار برای ایرانی دلالتهای فراوان داشت. بهار نه تنها در نظم ونثر، بلکه در نقاشی‌های ایرانی؛ از کتاب ارژنگ مانی تا نگارگری‌های کمال الدین بهزاد، تا نقش ونگار‌های کهن دیوانها ودر ودیوارها، دلالتگر جاری زندگی در رگها ودر اعماق روح ایرانی بوده است تا جوشش امید اجتماعی برای آزادی احساسِ گرمِ زیستن را زنده نگه دارد و  از زبان حافظ، اطمینان بدهد که ناز وتنعم خزان و نخوت باد دی و شوکت خار، برای همیشه ماندنی نیست:

آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود            عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل       نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد

*****

شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت           بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت

این هنوز ساده‌ترین بیان تداول ایام است که در آن، حلقه‌های منظمی از زمستان وبهار قابل تصویر می‌شود وشاید با آرامش نسبی معدود شهرهایی مانند شهر حافظ،  تناظر دارد. اما منطق زندگی در همه جای ایران حتی به این قاعده هم نبود. روایت شهریار از باد بهاری، پیچش رقص حیات روستایی ایران را دقیقتر و واقع گرایانه‌تر منعکس می‌کند که در زندگی روزمرۀ آن، حتی بهار نیز حاوی تضادهای عمیق نهفتۀ در طرح هستی بشر است. آن گاه که باد نوروزی، چارتاق‌ها و کومه‌ها را می‌افکند، گلها وبرفها همنشین اند، ابرهای سفید بر سر مردمان کار وتکاپو، چلانده می‌شود وآب می‌ریزد و شاعر روستایی همچنان با توده شدن کوه دردها دست به گریبان است  و در همان حال سودای سر سلامتی مردمان  دارد:

بایرام یئلى چارداخلارى ییخاندا            نوْروز گوْلى، قارچیچکى، چیخاندا
آغ بولوتلار کؤینکلرین سیخاندا       بیزدن ده بیر یاد ائلییه ن ساغ اوْلسون
دردلریمیز قوْى دیّکلسین، داغ اوْلسون      برای شبهای بهاری حیدربابا،

ترانۀ گوشنواز  رودخانه‌ها  با غلتیدن وغرّیدن وهمناک سنگها بر جاری خروشان آن، و  صدای بیدار باش سگهای روستا  در پاییدن  گرگها با هم آمیخته‌اند:

یاز گئجه سى چایدا سولار شاریلدار    داش-قَیه لر سئلده آشیب خاریلدار
قارانلیقدا قوردون گؤزى پاریلدار    ایتر، گؤردوْن، قوردى سئچیب، اولاشدى
قورددا، گؤردوْن، قالخیب، گدیکدن آشدى

مولانا در حالات بسط وگشودگی خویش، بهار را پیام آور  عشق وعاشقی و سرمستی و بیقراری برای علاج غبار دلگرفتگی ‌های تاریخی و عارضه‌های مزمن قبض وفروبستگی ایرانی یافته است:

آمد بهار خرم و آمد رسول یار           مستیم و عاشقیم و خماریم و بی‌قرار

**

بهار آمد بهار آمد سلام آورد مستان را      از آن پیغامبر خوبان پیام آورد مستان را

***

بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد                نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد

صفا آمد، صفا آمد که سنگ و ریگ روشن شد     شفا آمد شفا آمد شفای هر نزار آمد

ربیع آمد ربیع آمد ربیع بس بدیع آمد   شقایق‌ها و ریحان‌ها و لاله خوش عذار آمد

این فحوای عاشق نواز  بهاری را در حیدربابا هم می‌بینیم، با این تفاوت که از آن قله‌های رفیع  نخبه گرایانه به درون شهر وروستا وزندگی روزمره عامه سرازیر شده است و عشق نوروزی را در نغمه‌های مرغ حق و آیین شیدایی و نامزدی دختران وپسران  کوی وبرزن توصیف می‌کند.

بایرامیدى، گئجه قوشى اوخوردى              آداخلى قیز، بیگ جوْرابى توْخوردى
هرکس شالین بیر باجادان سوْخوردى     آى نه گؤزل قایدادى شال ساللاماق !
بیگ شالینا بایراملیغین باغلاماق!

از سوی دیگر، نسیم بهاری در روزگاری که شیخ ومحتسب برای جامعۀ ایرانی بساط زهد ریایی تحمیل کرده است، خاطرۀ «آزادی ابراز وجود و شکفتن و  شادبودن وشاد زیستن» را زنده نگه می‌دارد؛ در چمن، گلبانگ عاشقانه می‌اندازد، گره از دل غنچه می‌گشاید و مشام جان، خوش می‌کند(از صبا هر دم مشام جان ما خوش می‌شود).

بیخود نیست که در شعر حافظ، باد بهاری تا بدین اندازه، نفحه آور و نافه گشای است، شور عشق وعاشقی بر می‌انگیزد وبه هواداریِ عارض وقامت برمی خیزد:

در چمن باد بهاری زکنار گل و سرو           به هواداری آن عارض و قامت برخاست

گویا شاعر رند ونظرباز ایرانی، ایستاده است تا از تمام غریزۀ زندگی در این سرزمین دفاع بکند واین همه از «مسیح نفس» شدن هوا، سبز شدن درخت، در خروش آمدن مرغ و به جوش آمدن گل  روایت می‌کند.

هوا مسیح نفس شد وباد نافه گشای          درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد

گاهی این شاعر، راز کرشمه‌های طبیعت را برای زیستن شادمانه،  در حلقۀ دوستان فاش می‌کند وگاه نیز در پرده می‌دارد:

 ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی      من نگویم چه کن، ار اهل دلی خود تو بگوی

طبیعت سرزمین در نقش خیال این شاعر،  بازتاب رنگین کمان زندگی ایرانی است که در او رنج وشادی در هم سرشته است. بهار نیز  همانطور که ابرْ ابرْ  می‌گرید،در نسیم،  تبسم می‌کند، با غنچه می‌خندد وبا بلبل، غزل می‌خواند و سرمست می‌شود:

رسم ِ بد عهدی ایام چو دید ابر ِ بهار     گریه‌اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد

*****

ز کوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی       از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی

به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی      به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی

******

ز جام گل دگر بلبل چنان مست می‌لعل است      که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی

ناپایداریهای تاریخی، حکیمان وشاعران این سرزمین را از خیام تاسعدی و  حافظ بر آن واداشته است تا بناگزیر، راز تداوم هستی وکیستی خود را  در فاصلۀ میان گسستها بجویند و فرصتهای گریز پای زندگی را غنیمت بشمارند. این است فکر جدالی تداوم در گسست!  سعدی می‌گوید:

بهاری خرمست ای گل کجایی     که بینی بلبلان را ناله و سوز

دریغا عیش اگر مرگش نبودی    دریغ آهو اگر بگذاشتی یوز

و حافظ:

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی      که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی

****

خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست       ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست

 هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار    کس را وقوف نیست که انجام کار چیست

*******

چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست       مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی

***

گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت        که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد

بهار استعاره‌ای مکرر از آن بخش روشن خاطرۀ تاریخی ماست که اِشعار می‌دارد ایام غم نخواهد ماند؛ چنان نماند، چنین نیز هم نخواهد ماند. زیرا بهار، راز ورمز حرکت وجنب وجوشی را با خود دارد  که به رغم سردی وسکوت زمستان، سرانجام در می‌گیرد.  پویشها وجنبشهای نهانی که زیر پوست جامعۀ ایرانی نهفته است با هر فرصت گذران سر بر می‌آوردند. این راز امیدواری به امکانات حیات نهفتۀ ققنوس وار، از دیرباز در ادبیات ایرانی برملاشده است.

از منوچهری:

از ابر نوبهار چو باران فروچکید           چندین هزار لاله ز خارا برون دمید

تا مولانا:

گویی قیامتست که برکرد سر ز خاک              پوسیدگان بهمن و دی مردگان پار

تخمی که مرده بود کنون یافت زندگی     رازی که خاک داشت کنون گشت آشکار

بهار، صلای جنب وجوش وشور زیستن واهتزاز طبیعت را چنان به گوش ایرانی ِ پابند  انواع جبرها ودرماندگیها زمزمه می‌کند که دلیریِ  شکسته شدن قفلها و قفسها وچنگ ودندان چرخ مردم خوار در ذهن وجانشان می‌جنبد. این میل به رهایی در گذشته عمدتا در سطح انفسی و معنوی صورت بندی می‌شد و نمونه اش را در تعبیر مولانا  از عید می‌بینیم:

بازآمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم         وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم

ولی در دورۀ معاصر؛ این فکر، آفاقی‌تر و رئالیستی‌تر شده و ظهور و بروزی از « آزادی این جهانی و اجتماعی» یافته است.

چنانکه در «مرغ سحر ناله سر کن ِ» محمد تقی بهار می‌بینیم:

نوبهار است گل به بار است           ابر چشمم ژاله بار است

این قفس چون دلم تنگ و تار است     شعله فکن در قفس ای آه آتشین

***

بلبل پَر بسته ز کنج قفس درآ       نغمه ی آزادی نوع بشر سرا

***

ناله برآر از قفس ای بلبل حزین        کز غم تو سینه ی من پر شرر شد

یا در شعر ابتهاج:

بهارا تلخ منشین! خیز و پیش آی     گره وا کن ز ابرو، چهره بگشای

بهارا خیز و زان ابر سبکرو     بزن آبی به روی سبزۀ نو

سرو رویی به سرو  و یاسمن بخش     نوایی نو  به مرغان چمن بخش

نسیم صبحدم گو،  نرم برخیز     گل از خواب زمستانی برانگیز

بهارا شور شیرینم برانگیز     شرار عشق دیرینم برانگیز

گهی چون جویبارم نغمه آموز    گهی چون آذرخشم رخ برافروز

بهارا زنده مانی زندگی بخش      به فروردین ما فرخندگی بخش

بهارا  شاد بنشین، شاد بخرام     بده کام گل و بستان ز گل کام

 

PDFlogo

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *