هوُ…هوُ…هوُ…..هوُ…
می روی، میدوی و صدای نفَس، پا به پای تو. تا جنب وجوشی در تو نیست، چنان آهسته است که گویی او هم نیست. صدای نفَسها، صدای بودن ماست. صدای حضور ما در اینجاست.
صدای نفَسهایم با من چه میگویند؟
هربار ِ بسیار که به این میاندیشیدم، با خود بی اختیار میگفتم؛ صدای نفسهایم با من فریاد میکنند: «هوَ، هوَ…». میگویند موجودیت تو ، نمی از یمی است. این اوست که هست؛ وجودی منبسط به اوج عظمت که ادراک تو در بی انتهایی پنهان او تمام میشود، گم میشود واین اوست که باز از هرسو و بی سو ادامه پیدا میکند. این اوست که حقیقتن هست وتو نیستی. هستی. اما در نسبتی با اوستی. بی وصف˚خودآیی که به تخفیف، خدا نام گرفت و اسم و رسم یافت.
صدای نفَسها صدای خواندن متن هستی است چنان که در او معنایی نهفته است، معنایی که تو گویی او معنای معناهاست.
یک بار اما زمانی بس پیش، بر بی مقداری تصور خویشم التفاتی پیداشد: صدای نفَس من ، گرانبار از فرهنگ وتاریخ من و جامعۀ من است، وه که صدای نفسهایم به کوتاهی سقف دنیای من است. معرفت نابی از خدا در میان نیست، آغشته با صدها هزاران ما ومنی است؛ پس به یاوه این همه دام تقدس چرا ؟ که دعوی خداخواهی، داغی از خودخواهی ما بر جبین دارد!
چنان که این «هو، هو»ی ما نیز ترجمانی از خدایان «مردوار» است، خدایانی که برساختۀ تاریخی مذکر اند و زنان ودختران به کنیزی میکشند، آفریدگان اوهام وامیال مردان، وشاهدان خاموش انواع ستم وسیاهی که بر زنان میرود…صدای نفسهایمان، اما دروغ نمی گویند. بار دیگر گوش میدهم: هی،هو …هی،هو….
صدای نفَسها، گویا به هستی بسیطی اشاره میکند که مرد و زن به پیشگاه مهر مینوی او یکی است وانسانیت، بی هیچ قید و برکنار از هر تبعیض، در روشنی او معنا میشود.
صدای نفسهایم پیوسته با من است، در خواب وبیداری. هرگاه که جست وخیزی در من است، هر بار که نیازی وتمنایی هست، تنش وتقلایی هست، صدای نفَسهایم بلند میشود. میدوم وخسته میشوم وچون به کرانههای نزدیک بودن خویش میرسم، بیشتر گوش میسپارم: ه..ها…ه…ها…
خدای منفصل به غروب مینشیند؛ خدایی بیرونی که با نام او در بسیاریِ تاریخ، انسانیت، محدود میگشته است. اینک، امر متصلی طالع میشود:«بیرون زشما نیست، شمایید، شمایید».
ما قطره ای از دریاییم ودریاییم. ما ذرۀ بی انتهاییم. ما خود حجاب خویشتن ایم. سطحی محدود از وجود ما ، پرده بر سعۀ سطحی دیگر میافکند. ما تکه تکه میشویم. آن نیمهها، آن تکههای کوچکی از ما، که یگانگی تمام هستی ما را چند پاره کرده اند ما را از خویشتن خویش بیگانه میکنند؛«هر دو یک چیزند، پنداری که دوست».
با این امر متصل، آهنگ خوش ِ هماهنگی بشر با خویش با دیگری با طبیعت ، نواخته میشود: «ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این، بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش، من نیَم موقوف نفخ صور همچون مردگان، هر زمانم عشق جانی میدهد ز افسون خویش…». صدای نفسها آهسته با من میگویند: از درون خویشتن جو چشمه را…
امری متصل ومتعال در پشت کسوف هستی ما، منتظر ارادتی از ماست تا دست در دست او متحد شویم، در دایرۀ نابودی، بود شویم. از هیچ، همه شویم.
می روم و میدوم. نفَسها صورتی هستند که از بی صورتی برون آمده اند. صورت سرکش نفَسهایمان چون به رنجی با معنا، گدازان شوند، دربی صورتی خویش، گنجی بی پایان مکشوف میکنند.
صدای نفَسها، طنین شطح و شیدایی عارفانی با خود دارد که در نجابت معنوی تاریخ مان، مترنّم شده است. پشت این نفَسها، صدای حلاجها و بایزیدها محبوس مانده است، صدای نحیف تکاپویی برای فتح وفیروزی انسانی: سبحانی!ما اعظم شأنی!
دوشنبه 15 خرداد91…..
دیدگاهتان را بنویسید